چه بگویم سخنی نیست
می وزد از سر امید نسیمی لیک
تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا به رهش نارونی نیست...!
پشت درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی خاموش نشسته است
بام هازیر فشار کج شب
کوچه از آمد و رفت شب بد چشم سمج خسته است
چه بگویــــــــــــم سخنی نیست؟!!
شاملو
می وزد از سر امید نسیمی لیک
تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا به رهش نارونی نیست...!
پشت درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی خاموش نشسته است
بام هازیر فشار کج شب
کوچه از آمد و رفت شب بد چشم سمج خسته است
چه بگویــــــــــــم سخنی نیست؟!!
شاملو