asal_mohsenian
پسندها
282

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • مردی از این که زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه می کرد ناراحت بود، یک روز گربه را برد و چند تا خیابان آن طرف تر ول کرد.
    ولی تا به خانه رسید، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود. بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه رادر منطقه ای پرت و دور افتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت... آخر شب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه کره خر خونه هست؟
    زنش گفت: آره.
    مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم! :biggrin:
    سلام سلام دوباره صدتا سلام دوباره:w16:
    میسی میسی خوبم الان که گفتی خوبی بهتررررم شدم...شدم اینجورکی :w40:
    نه خیررررم تو عسلی دیگههههههههههه خودتتتتتتتتتتتی :w16:
    اخی این نی نی هم چه ناسی ناسیه خیلی خوشمله میسی از عکساااای همیشه خوشملت میسیییییییییییی:w27::w30::w27:
    سلام سلام 100 تا سلااااااااام:w16:
    خووووفی خووووشی؟سرحاااالی؟هوم زودی بگو ببینم خوووبی یا نه ؟؟من که امیدواااارم اینجورکی باااشی :w40: تا منم بشم همونجورکی;)
    میسی از عکست که مثه همیشه نااایسه:w27:
    میسی از خوووودت تو مهرررررررررربونی بعدشم این که عسل کیه کیه؟؟ تویی تویی:w14:
    روزي يک زوج پنجاهمين سالگرد ازدواجشان راجشن گرفتند
    آنها به خاطر اينکه در طول ۵۰ سال اختلافي با هم نداشتند در شهر مشهور بودند
    تو اين مراسم خبرنگارهاي محلي هم جمع شده بودند تا راز خوشبختي شون رو بفهمند
    خبرنگار پرسید:آقا واقعا باور کردني نيست؟يه همچين چيزي چطور ممکنه؟
    شوهر ماه عسل رو بياد آورد و گفت:براي ماه عسل رفتيم به یک جزیره زیبای شرقی
    و اونجا براي اسب سواري هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم
    اسبي که من انتخاب کرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود!
    سر راهمون اون اسب ناگهان رم کرد و همسرم رو زمين انداخت
    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت:اين بار اولته!
    دوباره سوار شد و به راه افتاد.بعد از مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي
    با آرامش به اسب انداخت و گفت:اين دومين بارته!
    بعد بازهم راه افتاديم،وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت اون با آرامش تفنگشو
    از کيف دراورد و با آرامش شليک کرد و اسب بیچاره رو کشت!
    سر همسرم داد کشيدم و گفتم:چيکار کردي رواني؟حيوان بيچاره رو کشتي؟!
    همسرم با خونسردي يه نگاهي به من کرد و گفت:اين بار اولت بود!
    مادربزرگم چند سال پیش میخواست ختم انعام بگیره و تمام خانومای فامیل و یه خانوم مداح هم
    دعوت کرده بود...
    از صبح همه داشتیم ناچارا کمکشون میکردیم که یهو یک ساعت مونده به مراسم برق رفت!
    مادر بزرگم به پدرم گفت : سریع زنگ بزن اداره برق بگو برقمون رفته !
    بابای ما هم زنگ زدو گفت : برق ما رفته !
    یهو مادر بزرگم از اونور گفت : بگو خانوم آوردیم، کلی پول دادیم، حالا برق رفته شما خسارت
    مارو میدی...؟!
    بابای ما هم هول شد و با عصبانیت به طرف گفت : کلی پول دادم خانم آوردم ، حالا که برق
    نیست چه خاکی تو سرم بکنم؟ شما خسارت میدی....؟!؟!
    طرف هم با خنده گفت : دوست عزیز 2 تا شمع روشن کن شاعرانه تره...!!!
    به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان ‌پزشک پرسیدم : شما چطور
    می‌فهمید که یک بیمار روانى ، به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه ؟!
    روان ‌پزشک گفت: ما این وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى،
    یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند...
    من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگـتر است !
    روان‌ پزشک گفت: نه! آدم عادى ، این درپوش زیرآب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید
    تختـتان کنار پنجره باشد؟!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا