این سپیدار کهنسالی که هیچ از قیل و قال ما نمی آسود،
این حیاط مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به انها دانه میدادیم
این همان کوچا، همان بنبست
این همان خانه ، همان درگاه
این همان ایوان ، همان در...آه
از بیابان های خشک و تشنه، از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانی های گنگ و دور،
امدم تا هفت سال از سرگذشتم را،بشنوم-شاید-
از اشارت های یک در،
از نگاه ساکت یک پنجره، یک شیشه، یک دیوار
در حرم، در کوچه ها ، در بازار.
امدم خود را مگر پیدا کنم:
کیف زرد کوچکی بر پشت،
نیزه ای از ان قلم های نئی در مشت،
گوشها از سوز سرما سرخ،
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار!
امدم -شاید-
ناگهان در پیچ یک کوچه، چشم در چشمان مادر واکنم
های های اشتیاق سالها را سر دهیم
وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم،
سر در اغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ!
درمیان ازدحام زائران،
پای تا سر گوش
شاید از او ناله ای در گیر و داد اینهمه فریاد،
مانده باشد در فضا،
هر چند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
میدویدم در نگاه صدهزار ایینه ی کوچک
شاید از سیمای او در بازتاب جاودان اینهمه تصویر،
مانده باشد سایه ای،
هرچند نامعلوم
هیچ!