amir fadaie
پسندها
369

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • روزگاریست به تنهایی خود می نازم
    عشق را خط زده با مرگ زمان می سازم

    منم آن غنچه که در غفلت یک رهگذری
    سر به زانو زده در بازی دل می بازم

    تو و آوازه ء نیرنگ و من و زاری دل
    سر به صحرا زده تصنیف عزا می خوانم

    نشد از ابر نگاه تو ببارد باران
    خنده های تو دروغ است و خودم می دانم

    گرچه با سنگ زدی شیشه ء دل بشکستی
    شب به امید حضور نفست می خوابم
    دوستت دارم هایت را باور دارم. مانند امضاهای آخرنامه ات .که میگفتی ازخون است. اما طعم انار میداد
    کمي دوستم داشته باش
    بگذار با ابرهايم مدارا کنم
    تنها تو ميداني
    داستان اين بغض و آن ترنمهاي شبانه را
    بگذار اين راز بماند سر به مهري که تنها تو داني وشب
    بگذار تنها از اين عشق من بمانم و تب
    آغوشت،
    اين آخرين خاکريزم را از من مگير
    من در ين خاکريز زمين گير گشته ام ،
    هرگز مگذرا گم کنم
    شگفتي چشمان تنديس وارت را
    يا نشانِ بوته گلِ سرخِ گوشه گيرِ نفست را !
    که بر گونه ام
    شبانگاهان جا خوش مي کند !
    قلب من در هر زمان خواهان توست این دو چشم عاشقم مهمان توست گرچه لبریز از غمی درمانده ای این نگاهم در پی در مان توست در میان ظلمت شبهای غم چلچراغ قلب من چشمان توست در کنارم لحظه ای آسوده باش همدم دستان من داستان توست!
    از میان جمله ی آدمها
    بیرونت کشیدم
    تو یک کلمه ئی شیرین بودی
    کلمه ئی عشق نه
    عشق تلخ است
    کلمه ئی دوستی نه
    شوق نه
    دوستی گَس است و شوق شور
    تو مثل کلمه یی خیال مثل کلمه ی خواب
    شیرین بودی
    کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
    کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
    برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
    آفتاب دیدگانم سرد میشد
    آسمان سینه ام پر درد می شد
    ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
    اشکهایم همچو باران
    دامنم را رنگ می زد
    وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
    وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
    شاعری در چشم من می خواند ، شعری آسمانی
    در کنار قلب عاشق شعله میزد
    در شرار آتش دردی نهانی
    نغمه من ...
    همچو آوای نسیم پر شکسته
    عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
    پیش رویم
    چهره تلخ زمستانی جوانی
    پشت سر
    آشوب تابستان عشقی ناگهانی
    سینه ام
    منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
    کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
    نشستم در فراقت گريه کردم تمام شب به يادت گريه کردم ميان کو چه هاي سرد و خلوت به يادت تا بي نهايت گريه کردم تمام روز در فکر تو بودم چو ديدم رد پايت گريه کردم در آن خاموشي سرد و مه آلود به آهنگ صدايت گريه کردم تو اي ابر بهاري شاهدي که چگونه به پايت گريه کردم مبار اي آسمان امروز ديگر که من ديشب به جايت گريه کردم
    رنگي كنار شب
    بي حرف مرده است.
    مرغي سياه آمده از راههاي دور
    مي خواند از بلندي بام شب شكست.
    سرمست فتح آمده از راه
    اين مرغ غم پرست.

    در اين شكست رنگ
    از هم گسسته رشته هر آهنگ.
    تنها صداي مرغك بي باك
    گوش سكوت ساده مي آرايد
    با گوشوار پژواك.

    مرغ سياه آمده از راههاي دور
    بنشسته روي بام بلند شب شكست
    چون سنگ ، بي تكان.
    لغزانده چشم را
    بر شكل هاي درهم پندارش.
    خوابي شگفت مي دهد آزارش:
    گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.
    در جاده هاي عطر
    پاي نسيم مانده ز رفتار.
    هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
    نقشي كشد به ياري منقار.

    بندي گسسته است.
    خوابي شكسته است.
    روياي سرزمين
    افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
    از ياد برده است.
    بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
    رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

    [IMG]
    برام دعا كن عشق من، همين روزا بميرم

    آخه داره از رفتنت بدجوري گُریه ام ميگيره

    دعا كن كه اين نفس،تموم شه تا سپيده

    كسي نفهمه عاشقت، چي تا سحر كشيده

    اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير

    آخه تو كه داري ميري،به من نگو بمون نمير

    گاهي بيا يه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز

    من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز

    اگه يروز برگشتي و گفتن فلاني مرده

    بدون كه زير خاك سرد حس نگاتو برده

    گريه نكن براي من قسمت ما همينه

    دستامو محكمتر بگير لحظه ي آخرينه

    اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير

    من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز

    برام دعا كن عـــــــــشــــــــــق من
    دوستت دارم» براي من کلام تازه نيست
    حد عشقت را برايم هيچ چيز اندازه نيست
    در غياب تو غريبانه فراغت مي کشم
    بر گذشت لحظه ها طرحي ز طاقت مي کشم
    چشمهايم را نگاه تو ضمانت مي کند
    گرمي دست مرا دستت حمايت مي کند
    با تنفس در هواي تو هنوزم قانعم
    ابتلاي سينه را اينگونه از غم مانعم
    چشمهاي مهربان تو فراموشم نشد
    هيچکس جز ياد تو بي تو هم آغوشم نشد
    من تو را با التهاب سينه ام فهميده ام
    ساده گويم خويش را با بودنت سنجيده ام
    دلیل اینکه آرومم ، امید لمس دستاته

    همین لبخند پنهانی کنار لحن گیراته

    دلیل اینکه تنهایی ، همین دستای تنهامه

    همین دنیای تاریکم ، همین تردید چشمامه

    شبیه حس پژمردن ، دچار شک و بی رنگی

    من آرومم ، تو تنهایی ، حقیقت داره دلتنگی

    هنوزم میشه عاشق شد ، هنوزم حال من خوبه

    ببین دنیا پر از رنگه ، هنوزم عشق محبوبه

    تو دلگیری نمی دونی ، چه رویایی به من دادی

    اگه فکر می کنی سردم ، برو رد شو تو آزادی

    نمی دونی چقدر سخته ، تو پشت نبض دیواری

    نمی دونم تو این روزا چه احساسی به من داری

    نه اینکه سرد و مغرورم ، نه اینکه دور از احساسم

    بذار دست و دلم وا شه ، بذار رویا رو بشناسم

    تموم شهر خوابیدن ، من از فکر تو بیدارم

    یه روز می فهمی از چشمام ، چه احساسی به تو دارم
    همیشه تو دستات ، تشنه ی آغوشم
    بی تو نمی تونم این همه خوش بو شم
    نباشی دورت عشق ، هرگز نمی گردم
    خدایا !
    امروز آموختم
    هر چه نگاهت کنم .نگاهم می کنی
    هر چه بیشتر صدایت کنم .صدایم می کنی
    اما تو بیشتر از آنچه من نگاهت کنم ....نگاهم کردی
    حتی لحظه ای که من در ناکجای زندگی گم شده بودم
    خدایا !
    من دیگر احساس نمی خواهم
    عشق نمی خواهم
    قلب نمی خواهم
    احساسم را بگیر
    عشقم را بگیر
    قلبم را بگیر
    فقط بگذار در گوشه ای از قلب تو مامنی گرم داشته باشم
    بالم شکسته چاره ندارم دعا کنید
    پژمرده شاخه های قرارم دعا کنید
    احساس آشنایی من مانده در قفس
    وا مانده ای به پشت حصارم دعا کنید
    از من گرفته اند حسودان مسیر عشق
    دیگر کجا قدم بگذارم دعا کنید
    من خسته ام و از سفری دور می رسم
    تا بشکفد دوباره قرارم دعا کنید
    یاران صفا و تازگی باغتان کجاست
    پژمرده شاخه های بهارم دعا کنید:gol:


    نه !‌
    شکايت نکن
    کوه هم که باشد
    گاهي
    دم غروب که مي شود
    انگار دلش مي لرزد ...
    به خدا قسم
    اصلا انگار طور ديگري ست !‌
    انگار ايستاده مي افتد
    ايستاده مي گريد
    و ايستاده مي ميرد ...
    پس گلايه نکن !‌

    ...

    از تو چه پنهان
    با تمام بي پناهي ام
    گاهي ايستاده
    در پس همين وجود
    در پس همين خنده هاي سرد
    در پس همين گريه هاي گرم
    هي مي ميرم و زنده مي شوم !

    ...

    سخت است
    صبور باشي ...
    و در حجم اين سکوت
    نـفـسـت بنـد نيـايـد ...!


    به چشم بر هم زدنی

    مادرم کودکی هایم را

    گذاشت پشت در!

    همه چیز شد خاطره ای

    برای روزهای مبادا!

    برای روزهای "یادش بخیر"

    " ای کاش"و...

    اما نه من دکتر شدم

    و نه تو خلبان !

    تنها یادگاری آن روزها

    همان تیله های سیاه زیر کمد است

    که وقتی در خانه تکانی عید

    پیدایشان می کردیم

    از شادی، هر بار بزرگتر می شدیم ...

    حالا اما ...

    آداب این بزرگ شدن، گاهی عذابم می دهد!

    بزرگ شدنی که یادم داد

    به آدمها لبخند بزنم

    حتی اگر دوستشان ندارم!

    یاد گرفتم،گریه نکنم

    و بلند بلند نخندم!

    فریاد نکشم،اخم نکنم و ...

    یادم داد، دروغ بگویم!

    ...

    چه احمقانه بزرگ می شویم!

    بزرگ شدنی که رسیدن ندارد ...

    بازی...حرف...خنده...سلام... ندارد!

    آنچه مانده فقط

    سایه ی سیاهی از من است

    بر دیوار "دوستت ندارم"!

    با اینکه من مثل بازیهای کودکی

    هنوز لباس سفید بر تن دارم ...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا