نکته ای جالب در انجیل
در Malachi آیه 3:3 آمده است:
"او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست"
این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمیدانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی میتواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد...
گابريل گارسيا ماركز
گابريل گارسيا ماركز
«گابریل گارسیا مارکز» نویسندهی معاصر، بعد از اعلان رسمی و تأیید سرطانش و شنیدن خبر بیماریاش، این متن را بهعنوان وداع نوشته است. او با رمان اعجابانگیزش بهنام «صدسال تنهایی» که 5سال نوشتن آن بهطول انجامید، برندهی جایزهی نوبل ادبیات 1982 در...
انيشتين ميگفت : « آنچه در مغزتان ميگذرد، جهانتان را ميآفريند. »
استفان كاوي (از سرشناسترين چهرههاي علم موفقيت) احتمالاً با الهام از همين حرف انيشتين است كه ميگويد:« اگر ميخواهيد در زندگي و روابط شخصيتان تغييرات جزيي به وجود آوريد به گرايشها و رفتارتان توجه كنيد؛ اما اگر دلتان ميخواهد...
سيما جون خوش اومدي
سيما جون خوش اومدي
هوريا هوريا هوريا هوريا هوريا هوريا
سيما اومده بچهها تبريك بالاخره سيما جان هم اومد سيما بيا كه كلي تنهام بيا كه به كمكت احتياج مبرمي دارم.
هوريا هوريا هوريا هوريا هوريا هوريا
بيا سيما كه ديگه داشتم ميبريدم بدو بابا تا حالا كجا...
سنگ شكن
سنگ شكن
روزي روزگاري سنگ شکن فقيري بود که زيرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ هاي کنار جاده مي گذرانيد.روزي با خود گفت:"آه!اگر مي توانستم ثروتمند شوم،آن وقت مي توانستم استراحت کنم." فرشته اي در آسمان پرسه مي زد. صدايش را شنيد و به او گفت:" آرزويت اجابت باد"همين طور هم شد. سنگ...
خريد شوهر
خريد شوهر
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.
این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به...
آهنگری که روحش را وقف خدا کرده بود
آهنگری که روحش را وقف خدا کرده بود
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر،...
عجب خوش شانسی!
عجب خوش شانسی!
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه...
افکار دیگران!
افکار دیگران!
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به...