ادامه قبلی
نمیبینی که سریع می برم ... نمیبینی خون فواره میزنه... رو سنگای سفید ... نمیبینی که دستم میسوزه و لبم رو گاز میگیرم کهنگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی ... تو داری قصه میگی.. منشلوارک پامه ... دستمو میذارم رو زانوم ... خون میاد از دستم میریزه روزانوم و از زانوم میریزه رو سنگا ... قشنگه مسیر حرکتش! قشنگه رنگ قرمزش... حیف که چشمات بسته است و نمیتونی ببینی ... تو بغلم کردی ... میبینیکه سرد شدم ... محکمتر بغلم میکنی که گرم بشم ... میبینی نامنظم نفسمیکشم ... تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! میبینی هر چی محکمتر بغلممیکنی سردتر میشم ... میبینی دیگه نفس نمیکشم ... چشماتو باز میکنیمیبینی من مردم ... میدونی؟
من میترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن ... از تنهایی مردن ... از خوندیدن ... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم ... مردن خوب بود، آرومِ آروم ...گریه نکن دیگه! ... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم میگیرهها !بعدش تو همون جوری وسط گریههات بخندی ... گریه نکن دیگه خب؟ دلممیشکنه... دلِ روح نازکه ... نشکنش خب...؟