این قضیه ی شماررو گفتی یاد یه خاطره ای افتادم یه بار دم غروب رفتم بیرون برای خونه یه چیزی بخرم مغازه هم نزدیک بود یهو چند تا پسر از روبرو دیدم دارن میان نزدیکترکه اومدن یکیشون پرید جلوم بهم گفت خانوم شما شوهر معتاد نمیخواین مونده بودم بخندم یا فحشش بدم