پاييز كه ميشود، غم عجيبي در دلم خانه ميكند...
غم كه نه ... اما، عجيب دلتنگ ميشوم، و بيقرار...
و پر ميشوم از تمام حسهاي غريب دنيا!
خانه برايم تنگ ميشود... در اتاقم دلم ميگيرد... حيف است پاييز شود و تو در اتاق باشي!
دلم ميخواهد باز كنم همهي پنجرههاي بسته ي شهر را ، و تمام هواي پاييز را يكجا ببلعم!...
عاشق نسيم روحبخش پاييزم كه ناز ميخرد از برگهاي طلائي عشوه گر ...
بوي برگهاي باران خوردهي پاييزي زندهام ميكند و مست ميشوم از تماشاي رقصيدن اين دلبركان رنگ در رنگ در آغوش باد...!
و عاشق بارانام... باران كه ميبارد، چترم را ميبندم! و غرق ميشوم در تمام خوبيهاي دنيا...