انسان را افریدند
در نهادش کنار ودیعه های دیگر
امانتی سنگین و سخت قرار دادند
انسان تا نگاهش به این امانت افتاد
بغض کرد
گفت نمی توانم
گفتند تنها با این می توانی
پرسید چگونه؟
گفتند با ان انس بگیری یاد ما می افتی
و ما هم برای تو کفایت می کنیم
انسان گریه کرد
پرسید چرا این همه دوری این همه سفر
گفتند .............................
انسان امانت را پذیرفت و نامش را
درد نهاد
-----------------------------------
ان مرد درد ندارد
ان مرد غم ندارد
غم ان مرد درد نیست
درد ان مرد غم ندارد
درد من ..........................درد تو
ما بین درد من و درد تو یک او عزیز ایستاده
نگاهش کن
ببین چه زیباست
بیا تنها به او بنگیرم
نه من به خودم ....نه تو به خودت ......نه تو به من.......نه من به تو
فقط به او بنگیریم
همین.........