می بینی شنیده ها را
دیشب در پیله ی تنهایی خودم
قراری شاید فراری بستم
که تا طلوع فردا
تا انجا که خط افق روشن می شود با صدای صوت موذن
من هم
روشن باشم
نور باشم
تا اینکه خورشید خوابزده ی دلم بدمد از پشت کوهستان سرد درون
تا نور شوم
روشن شوم
و اغاز تمام بودن ها معنا شود
تا تمام نیستی ها نبایدها بسوزد دود شود دور شود محو شود
تا من با تو باشم
تا با او باشیم