ای باباع.داهی تو هم مثل خواهرزادت شدیا.شایدم من مثل تو شدم!
آخ آخ داهیییییییییکاش به این حس عادت نکنیم.یعنی شرایط جوری عوض شه که دیگه احساس تنهایی نکنیم حتی اگه تنها بودیم و حتی وقتی ظاهرا تنها نیستیم.بالاخره آدما همشون این حسو دارین که یکی باشه...ولی خب شرایطش واسه بعضیا هست واسه بعضیا از جمله من و شما و امثال ما نیس هنوز.
داهی آدم با خواهرزادش درد دل نکنه با کی درد دل کنه!انقد دوس داشتم از فامیلا و مردای خونوادم کسی باشه که باهاش درددل کنم
الکی الکی چیه داهی.دایی پیر میشیا.زود دست به کار شو و از تنهایی دربیا.بلکه ما هم از تو یاد گرفتیم.والااااا
نخیرم اصلا بهت نمیاد که حواست فقط و فقط به خودت باشهشخص دومی هم وجود داره
شیطان/ اندازه یک حبّه قند است/ گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما/ حل می شود آرام آرام/ بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم/ و روحمان سر می کشد آن را/ آن چای شیرین را/ شیطان زهرآگین ِدیرین را/ آن وقت او
خون می شود در خانه تن/ می چرخد و می گردد و می ماند آنجا/ او می شود من...