خدایا
به
کدامین نگاه
چشم بدوزم
تا
هنگامه ی سحر
برایم از تو سخن بگوید
و مرا
به سوی دشت دانستن ها ببرد
به کجای این بی کران دل ببندم
تا
بالهای اندیشه ام را
از این سنگینی بی فکر ها و بی عشقی ها
رها سازد
و قلبم را به وسعت نزدیکای خودت
پر سازد
خدایا
ایا کسی هست
که تنهایی با تو را
برایم معنا کند
دستان گرم کدامین قلب و اندیشه
کلید این قفل های بسته را می گشاید
.
.
.
ایا کسی هست؟
که چشمان همیشه منتظر
این همه
فرشته خسته رابه
دستان انسان بیداری پیوند زند
ایا کسی هست
که باورم را بپذیرد
و صبر و سکوتم را از میان این همه ازدحام دریابد
و این تنهایی
این تنهایی بی کران را
به استانه ی تو برساند و از تکرار ها رها سازد
به
کدامین نگاه
چشم بدوزم
تا
هنگامه ی سحر
برایم از تو سخن بگوید
و مرا
به سوی دشت دانستن ها ببرد
به کجای این بی کران دل ببندم
تا
بالهای اندیشه ام را
از این سنگینی بی فکر ها و بی عشقی ها
رها سازد
و قلبم را به وسعت نزدیکای خودت
پر سازد
خدایا
ایا کسی هست
که تنهایی با تو را
برایم معنا کند
دستان گرم کدامین قلب و اندیشه
کلید این قفل های بسته را می گشاید
.
.
.
ایا کسی هست؟
که چشمان همیشه منتظر
این همه
فرشته خسته رابه
دستان انسان بیداری پیوند زند
ایا کسی هست
که باورم را بپذیرد
و صبر و سکوتم را از میان این همه ازدحام دریابد
و این تنهایی
این تنهایی بی کران را
به استانه ی تو برساند و از تکرار ها رها سازد