شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهرهی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شورشیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر ما مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در اصف نرسد فریادم
من از ان روز که در بند توام ازادم
زلف بر باد نده تا ندهی بر بادم
ناز بینیاد مکن تا نکنب بینیادم
میخوری با همه کس تا نخوری خون جیگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زولف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بربادم
یار بیگان مشو تا نبری از خوشیم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
قدم بر افروز که ار سرور کنی ازادم