امشب دوباره دلم بی صدا شکست
امشب دلم باز بی صدا شکست
امشب دوباره دلم بی صدا شکست
با گریه ای غریب و غمی آشنا شکست
تا کهکشان غرقه شدن در خیال تو
پرواز کرد و چون مرغی رها شکست
یک عمر من شکستم و با درد ساختم
اما کسی نگفت چرا بینوا شکست
ماندم میان موج غریبی ز اشک و آه
کشتی صبرم از ستم ناخدا شکست امشب ستاره ها پی دلداری آمدند
اما ز داغ من دلشان تا خدا شکست
باز به داد دلم رسی........ای کاش
امشب دوباره دلم بی صدا شکست!
شب که مي رسد به خودم وعده مي دهم
که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت
صبح که فرا مي رسد و نمي توانم بگويم
رسيدن شب را بهانه ميکنم
و باز شب مي رسد و صبحي ديگر
و من هيچ وقت نمي توانم حقيقت را به تو بگويم
بگذار ميان شب و روز باقي بماند که
چه قدر
دوست دارم.....
یاد دارم هر زمان که با دوریت یارای پیکارم نبود چشمها می بستم در خیالم با دو بال خویشتن سوی تو پر میزدم اوج پرواز خیالم بی افق بود مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود کاش می دانستی چشم من از باز بودن خسته است کاش می دانستی من به چشم بسته از آن آسمانها میگذشتم تا بدان جا رسیدم کز خودم چیزی نبود هرچه هم بود از تو بود در من این حال غریب لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت روز ها و هفته ها و ماه ها راستی انگار وقت و لحظه معنی خود را نداشت در من امید نگاه عاشقانه اوج میافت
آه اما در خیال خام خود بودم... و نمیدانستم دست تقدیر برایم چه نوشت! قبل از آن که صید صیاد شوم او صید شد و از آن روز دگر غصه آن عشق نافرجام در من مانده است و از آن لحظه فقط اشکها یار وفادار منند درک من از عشق این شد که اگر خاطرت با رفتنم آسوده است من میروم....
شاید غزلی بگویم... شاید غزلی بگویم دراین کوچه های تنگ دنیا شاید از درددلی بگویم با خدای این دو دنیا شاید روزگاری من هم سکوت خدا را بشنوم شاید روزگاری من هم به آن آیین بگروم شاید امشب شاید امروزو شایدم فردا نمی دانم اما غزلی می گویم ... غزلی می گویم که در آن وسعت ثانیه ها پیداست غزلی می گویم که در آن ارزش انسانها به وفاست که در آن هیچ کس تنها نیست همه چیز زیباست در شعرم باران را به تصویر می کشم باد را به مهمانی می خوانم و خدا را پادشاه قصرم می سازم خاطره ها را در گوشه ای از تصویر می کشم شاید آبی باشند نمی دانم ولی اکنون شعر من خیس شدست از باران خاطرات .....و بوی کاه گل می آید از کلماتم بوی ده و روستا و خدا
دلم تنگ است از اين دنيا چرايش را نميدانم من اين شعر غم افزا را شبي صد بار ميخوانم چه ميخواهم از اين دنيا، از اين دنياي افسون كار قسم بر پاكي اشكم ، جوابم را نميدانم شروع كودكيهايم سرآغاز غمي جانكار از آن غم تا به فرداها پر از تشويش، گريانم بهار زندگي را من هزاران بار بوييدم كنون با غصه ميگويم خداوندا پشيمانم به سوي درگه هستي هزاران بار رو كردم الهي تا به كي غمگين در اين غمخانه ميمانم خدايا با تو ميگويم، حديث كهنهي غم را بگو با من كه سالي چند در اين غمخانه مهمانم
چقدر دلم برايت تنگ شده
آنقدر که فقط نام زيباي تو در آن جاي مي گيرد
عزيز من ، قلب من
اي کاش مي شد اشک هاي طوفاني ام را قطره قطره جمع کرد
تا تو در درياي غم آلود آن غروب چشمانم را نظاره کني
اي کاش مي شد فقط يک بار
فرياد بزنم
دوستت دارم
و تو صدايم را مي شنيدي
نمي دانم چطور ، کجا و چگونه بايد به تو برسم؟
اي کاش به جاي عکس زيبايت
وجود نازنينت پيش رويم بود
و حرف هاي نا گفته ام را مي شنيدی
به راستي که تو اولين عشق راستينم هستي
شايد در گذشته هرگز اينچنين عاشق نشده بودم
اما؛
حال خوب مي دانم که فقط با شنيدن نام زيبايت
چشمانم بي اختيار مي بارد
اي اميد آخرينم
بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
به در گاه آفريدگار تو دعا مي کنم
تا فقط يک بار بتوانم
چشمانم را زنداني نگاهت کنم
ببخش مرا كه براي نگاهت كافي نبوده ام
ببخش اگر دستانم ،
براي نگاه داشتنت كوچك بود
ببخش مرا اگر در قلبم جا شدي
و ديگر براي هيچ جا نبود
اكنون كه مرده ام مرا ببخش
اكنون كه عاشقم مرا ببخش
ببخش مرا به خاطر تمام لبخند هايت كه عاشقم كرد
و به خاطر تمام اشكهايم كه گرفتارت كرد
ببخش اگر آنقدر با تو هم درد شدم تا درد هايت زياد شد
اكنون كه ديگر نيستم مرا ببخش!
اكنون كه از ياد برد ه اي با تو زيسته ام مرا ببخش
مرا ببخش اگر نامت را زياد مي خواندم
شاید غزلی بگویم... شاید غزلی بگویم دراین کوچه های تنگ دنیا شاید از درددلی بگویم با خدای این دو دنیا شاید روزگاری من هم سکوت خدا را بشنوم شاید روزگاری من هم به آن آیین بگروم شاید امشب شاید امروزو شایدم فردا نمی دانم اما غزلی می گویم ... غزلی می گویم که در آن وسعت ثانیه ها پیداست غزلی می گویم که در آن ارزش انسانها به وفاست که در آن هیچ کس تنها نیست همه چیز زیباست در شعرم باران را به تصویر می کشم باد را به مهمانی می خوانم و خدا را پادشاه قصرم می سازم خاطره ها را در گوشه ای از تصویر می کشم شاید آبی باشند نمی دانم ولی اکنون شعر من خیس شدست از باران خاطرات .....و بوی کاه گل می آید از کلماتم بوی ده و روستا و خدا
تقدیر و تشکر
الهی!
نه شناخت تو را توان،نه ثنای تو را زبان نه دریای جلال و کبریایی تو را کران
پس تو را مدح و ثنای چون توان؟ تو را که داند؟که تو را تو دانی تو
تو را نداند کس,تو را تو دانی تو بس.