روبرویش می نشینی و از آن ترانه های عاشقانه را
که هر روز صبح پشت ِ پنجره
وقتی منتظرش ایستادی را می خوانی ...
نگاهی از سر تمسخر به تو می اندازد و
می رود ...
بدون ِ اینکه حتی به خودش زحمت ِ شنیدن
ِ یکی از این ترانه ها را بدهد ...
و تو می مانی و و یک دنیا عشق و ترانه که
دیگر مخاطب ندارد ...