سفر درون
قدم میزنم
میترسم
سیاهی مرا ببلعد
میترسم
وحشت برمن هجوم اورد
تاریک است
روشنی در هیچ جای زمان حس نمی شود
سردم میشود در اوج گرم بودنه تابستانه تنم
برخورد شراره ها و سرما
ترک میخورم...
راه میرم
می شنوم انگار من میشنوم
دارد انعکاس میشود
مدامو مدام
سرم درد میگیرد
گوش هاییم...خفگی را حس میکنند
اشک هایم...خشکسالی را
کور شده ام
وصدای کوفتن طبل ها...
آه...آزارم میدهند...
ذرات به وجد امده اند
صدا عمیق تر میشود
بلند تر
شنیده میشود...
گنگ ترین فع ل ها
:هست...ام...هست...ام...
و عجیب ترین انعکاس...
نیست ...ام...نیست ام...
فریادده:
من این ادمه اشتباهییه درونم نیستم
ودراین زمان...
انکار...چه واژه ی عمیقی تعریف میشود