پروانه شیرازی
پسندها
1,714

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • مرسی خواهری گلم،ببخشید،من پسر بدی بودم،امروز 8 ساعت اینجا بودم!صبح 5 ساعت تموم بودم
    سلام،دنبال یه لقمه نون واسه خونواده ام!!!!!!!!





    آقا آرش،سلام،ممنون واسه عکس،پروفایلت قفل بود،نتونستم بیام اونجا تشکر کنم.
    من میرم چون باحرفامو شمارو هم ناراحت میکنم ببخشید.
    تو هم می توانی این را بخواهی : خشنودی مرا.

    من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

    و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

    نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

    شب ها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

    اما، نه من هم دل به دلت بیدارم.

    فقط کافیست خوب گوش بسپاری.

    و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن.....
    و تو مرا داری ...برای همیشه!

    چون هر وقت گریه می کنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

    چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

    چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،

    صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام.

    درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

    دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

    می خواهم شاد باشی ...

    این را من می خواهم ...
    اما من نمی خواهم تو همان باشی!

    تو باید در هر زمان بهترین باشی.

    نگران شکستن دلت نباش!

    می دانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.

    و جنسش عوض نمی شود ...

    و می دانی که من شکست ناپذیر هستم ...
    هنوز من هستم ...

    می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود

    همان دل های بزرگی که جای من در آن است،

    آن قدر تنگ می شود که حتی یادت می رود من آنجایم.


    دلتنگی هایت را از خودت بپرس و نگران هیچ چیز نباش!

    هنوز من هستم.

    هنوز خدایت همان خداست!

    هنوز روحت از جنس من است!
    نمیدانم تا حالا معنی دلتنگی و شرمساری و درک کردین یا نه ولی خیلی سخته خیلی خیلی
    بی خیال آجی ، حتمن یادش رفته بنده خدا ...
    من از کسی توقع ندارم ...
    شوخی بود ، چیزی بهش نگیا...
    من یه هفتس داداشتو ندیدم ...
    واسه همین میگم شاید قهره ...
    من کاریش نکردم واللا
    ادامه ش رو خواهم داد ولی نه الان اول باید خودم عمل کنم بعد.درسته؟
    سجاد و گلسا که دوست من نیستن ...
    محمد هم گویا قهره :surprised:
    من برم شام بخورم ، یه یه ربع دیگه میام ...
    وقتی اعمال خودم درس نیس چرا باید چیزی بنویسم که بچه ها عمل نکنن.اول باید خودم عمل کنم تا کسای که میخونن عمل کنن.
    خدایا در لحظه لحظه های زندگیم،در ثانیه های فکرم،در دیدن های چشمم،در حساس ترین ثانیه هایم درآغوش تو قرار دارم تا بیشتر معنی آرامش رو بفههم ،توفیق لحظه ای پرواز به سویت را به من عنایت کن
    پروانه من یکاری پیش آمدم باید برم شای آمدم اگه نیومدم از الان شب خوش درضمن فردا صبح هم نمیام ظهر میام..بوووووووووس کاری نداری؟؟؟؟
    اهم.ببخشید یکمی تو خودم بودم برا همین یکمم که سرعت پایینه به خار همیندیر جواب دادم.
    خدا براتون نگه داره.
    ناامید قبلاً می شدم ولی دارم با خودم کلن جار میرم که ایمان بیاورم ناامیدی وجود نداره.آدمی که خدای داشته باشه و هر لحظه و ثانیه درکنارشه،خدایی که از پدرو مادر خیلی بیشتر دلسوزتر مگه میشه کاری کنه بنده اش ازش ناامید شه.میشه؟
    سعی کنید تا می توانید او را زنده نگه دارید.” سپس از کنار پیرمرد برخاست و به سوی جوانی که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد:” صحنه ای که دیدی اسمش معرفت است. من به شاگردانم این را آموزش می دهم!”
    شیوانا دست به پشت پیرمرد زد و گفت:” قبول دارم که مردم دهکده در این ده سال با تنها گذاشتن تو و واگذاشتن تو به حال خودت ، خویش را مستحق قحطی و خشکسالی نموده اند. اما عزت تو در این سرزمین نزد همه ، حتی از من شیوانا، هم بیشتر است. به خاطر کودکان و زنانی که از تشنگی و قحطی در عذابند، ناز کشیدن ناشناختنی را قبول کن و درخواستی به سوی بارگاهش روانه ساز! “پیرمرد اشک در چشمانش حلقه زد و رو به آسمان کرد و خطاب به ناشناختنی گفت:”فکر نکن همیشه منت تو را می کشم! هنوز هم از تو گله مندم! اما از تو می خواهم به خاطر زنان و کودکان گرسنه این سرزمین ابرهایت را به سوی این دهکده روانه کن!” می گویند هنوز کلام پیرمرد تمام نشده بود که در آسمان رعد و برقی ظاهر شد و قطرات باران باریدن گرفتند. شیوانا زیر بغل پیرمرد را گرفت و او را به زیر سقفی برد و خطاب به جمعیت متعجب و حیران و شرمزده گفت:” دلیل قحطی این دهکده را فهمیدید! در این سالهای باقیمانده سعی کنید.
    همان جوان معترض گفت:” بله! پیرمرد مست و شرابخواره ای است که زن و فرزندش را در زلزله ده سال پیش از دست داده است و از آن روز دشمن کائنات شده است و ناشناختنی را قبول ندارد.”
    شیوانا تبسمی کرد و گفت:” مرا نزد او ببرید! باران این دهکده در دست اوست!” جمعیت متعجب پشت سر شیوانا به سمت خرابه ای که پیرمرد دشمن ناشناختنی در آن می زیست رفتند. در چند قدمی خرابه پیرمرد ژولیده ای را دیدند که روی زمین خاکی نشسته و با بغض به آسمان خیره شده است.شیوانا به نزد او شتافت و کنارش نشست و از او پرسید:” آسمان منتظر است تا فقط درخواست تو به سوی او ارسال شود. چرا لب به دعا باز نمی کنی!؟” پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت:” همین آسمان روزی با خراب کردن این خرابه بر سر زن و فرزندانم مرا به خاک سیاه نشاند. تو چه می گویی!؟”
    شیوانا و معرفت

    شیوانا را به دهکده ای دور دست دعوت کردند تا برای آنها دعای باران بخواند. همه مردم ده در صحرا جمع شده بودند و همراه شیوانا دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ایشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمین های تشنه ایشان سرازیر نماید. اما ساعتها گذشت و بارانی نیامد. کم کم جمعیت از شیوانا و دعای او ناامید شدند و لب به شکایت گذاشتند.یکی از جوانان از لابلای جمعیت لب به سخره گشود و فریاد زد:” آهای جناب استاد معرفت! تو به شاگردانت چه منتقل می کنی ! وقتی نمی توانی از دعایت باران بسازی حتما از حرفهایت هم نتیجه ای حاصل نمی شود. “
    عده زیادی از جوانان و پیران حاضر در جمع نیز به جوان شاکی پیوستند و لب به مسخره کردن شیوانا باز کردند؛ اما استاد معرفت هیچ نگفت. و در سکوت به تمام حرفها گوش فراداد. سپس وقتی جمعیت خستهشدند و سکوت کردند به آرامی گفت:” آیا در این دهکده فرد دیگری هم هست که به جمع ما نپیوسته است!؟
    میگم همچین گفتی پیام وپاک کن زهر ترک شدم بابا...:Dمنم حوصلم سررفته؟؟؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا