از تو چه پنهان، این روزها زیادی منگ میزنم
با بیداری قهرم، کل آرزوها را با سنگ میزنم
خود درگیریام مدرن است، به کابوسها زنگ میزنم
مزمن شده است دیگر، خواب را اجباری رنگ میزنم
ببین من مردنی را، با خیال چاقت الاکلنگ میزنم
زورم به او نمیرسد، به مغز بیکسم اردنگ میزنم
با خون پاشیده روی کاغذ،...
شب شد و باز با دلم بازی میکنم
خاطرات را رو کرده و راهسازی میکنم
خواب را کفری کرده و خیالپردازی میکنم
به خوشیهای نیامده، دستدرازی میکنم
با گرد قابهای خالی، خاکبازی میکنم
گِل میگیرم و فکر میکنم نوسازی میکنم
عکسها را که میبینم، اشکسازی میکنم
نیل میسازم و با دردها...
چند سال میگذرد از حادثه تولد مردی، زیر این اشکهای پاییزی،
از اولین نگاه بارانی آسمان،
و از تشویش و پریشانی این ابرهای سردرگم...
نازنینم!
خسته نیستم، اما
از تو چه پنهان؛
این روزها کمی ترسو شدهام...
کلبه حقیرانه خاطراتت این روزها بدجور تیر میکشد...
مهربانم!
به یادم باش...
اگر روزی رسید که...
از نوک انگشتان وهم و خیال،
تا سرمنزل کلبه عشق،
فرقی ندارد؛
درد که باشد،
نوشدارو لازم است...!
مرهم که نباشد،
باید عادت کرد
به تقسیم یک کهنه زخم
با اجساد آیندگان...!
باید تمرین کرد و آماده شد
به مردن در گود نبرد دلبستن...!
«...»
«آخرین نفس»
یکشنبه 1394/08/24
روزی میرسد
که لبخند میزنی
و سکوت میکنی
به احترام من
به احترام تمام بغضهایی که در نطفه خفه شدند
به احترام تکتک اشکهایی که فرزندخوانده باران شدند
و به احترام همه قدمهایی که تا میعادگاه نبودنت، بیرمق ولی با امید رفتند
و من هنوز
هنوز زندهام و
خوشخیال...
«...»
14/5/1394