به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
به همه شان حسادت میکنم
من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم
طبیعت پر از نفس های آدمهاست
که مرا وادار میکند حسادت کنم
به تو و رویای نداشته ام.......
دلخــــور که میشوم
بغض میــکنم ...
می آیم پشت صفحه ی مانیتورم ...
کامنت مینویسم و
صورتک میگذارم ...
صورتکی که میخندد ""
و پشتش قایم میشوم
که فکر کنی میخندم
و بخندی...
اشکهایم میـــــــآیند و من
مدام با صورتک مجازی ام میخندم ...
تو که میــخندی
باورم میشـــود ...
شاد میشوم
اشکهام روی گونه ام می خشکند ...
چگونه
فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟
تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم می فهمند کهبا من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است...
بنشین لیلا! این طور با چشم های غم گرفته و اشکبار، به من خیره نشو.
من آتش این دل سوخته را؛ این نگاه غمزده را بیش از این تحمل نمی توانم کرد.
هر چند تو هر روز بر زخمهای من مرهمی تازه گذاشتی
و من هر روز بر جگر دندان گزیده تو جراحت تازه ای نشاندم،
اما کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و تاب بیاورد؟!
این سیل اشک آتش گون از زیر پایش جاری شود و ایستاده بماند؟!
بیا لیلا! بیا و تاب بیاور و آخرین ورقهای حادثه را هم از چشمهای من بخوان!
من دیگر بنای زنده ماندن ندارم.
مانده ام فقط برای نهادن این بار؛ ادای دِین؛ انجام فریضه.
و کدام بار، سنگین تر از خبر شهادت سوار؟!
و کدام دِین، شکننده تر از بیان آن ماجرای خونبار؟!
و کدام فریضه، سخت تر از خواندن مرثیه یک دلاور برای مادر؟!
این است که عمر من هم با انجام این فریضه به سرانجام خواهد رسید.
متنی برگزیده از کتاب "پدر عشق پسر" به قلم سید مهدی شجاعی
روز شمار محرم قدم به قدم به روز حادثه نزدیک می شود...
حاجت روا باشید به حق این ایام