فنا
پسندها
191

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من واژگون، من واژگون، من واژگون رقصیده ام
    من بی سر و بی دست و پا، در خواب خون رقصیده ام

    میلاد بی آغاز من هرگز نمی داند کسی
    من پیر تاریخم که بر بام قرون رقصیده ام

    فردای ناپیدای من، پیداست در سیمای من
    این سال که با فرداییان در خون کنون رقصیده ام

    منظومه ای از آتشم، آتشفشانی سرکشم
    در کهکشانی بی نشان، خورشید گون رقصیده ام

    ای عاقلان در عاشقی دیوانه می باید شدن
    من با بلوغ عقل در اوج جنون رقصیده ام

    میلاد دانایی منم، پرواز بینایی منم
    من در عروجی جاودان از حد فزون رقصیده ام

    با رقص من در آسمان، رقص تمام اختران
    من بر بلندای زمان بنگر که چون رقصیده ام

    نصرالله مردانی
    سلام...منظور خاصي پشت اشعاري كه براتون فرستادم...پنهان نيست..فقط مولانا مي خوندم خواستم شريك باشين...تو لذت باز خوني اشعارش..همين.
    ای همه دریا چه خواهی کرد؟ نم!؟
    ای همه هستی چه می جویی؟عدم؟!

    ای مه تابان چه خواهی کرد؟ گرد!؟
    ای که مه در پیش رویت، روی زرد

    تو خوشی و خوبی و کان هر خوشی
    پس چرا خود منت از باده کشی

    ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
    چون چنینی خویش را ارزان فروش؟!
    ای که می ترسی ز مرگ اندر فرار *** آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
    زشت روی توست نی رخسار مرگ *** جان تو همچون درخت و مرگ برگ
    مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست *** آینه صافی یقین همرنگ روست
    حال این لیلاکه خوارت کرده بود
    درس عشقش بیقرارت کرده بود
    مردراهش باش تاشاهت کنم
    صدچولیلاکشته درراهت کنم

    لطف سالوس جهان خوش لقمه ایست
    کمترش خور کان پر آتش لقمه ایست
    آتشش پنهان و دودش آشکار
    دود او ظاهر شود پایان کار
    سلام............ممنونم ...به خاطر همه چي...بسيار زيبا بودن شعرتون ..وپيامها وعكسها...
    مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند

    پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .

    ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !
    حکایت مرد رهگذر و ابلیس:

    مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود!

    ابلیس را دید که با انواع طناب ها به دوش در گذر است.

    کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس این طناب ها برای چیست؟

    ابلیس جواب داد: برای اسارت آدمیزاد !؟!

    طنابهای نازک برای اسارت افراد ضعیف النفس و سست ایمان، طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.

    سپس از کیسه ای طناب های پاره پاره شده ای را بیرون ریخت و گفت:

    اینها را هم انسان های با ایمانی که راضی به رضای خداوند بودند و اعتماد به نفس داشتند پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.

    مرد پرسید: طناب من کدام است؟

    ابلیس گفت اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را به یکدیگر گره بزنم؛ خطای تو را به حساب دیگران خواهم گذاشت ...

    مرد قبول کرد و مشغول شد.

    ابلیس خنده کنان گفت:

    عجب با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت!!!
    عمو من نی نیم پول ندالم که:child::redface:همه ی پول تو جیبی هامو میلم شوچولات میخلم:w12:

    ایشالا....ممنون:gol::gol:
    عمو هر چی دادی بگو از طرف منم هست:D

    خب خداروشکر که بهتون خوش گذشته:smile:چشم ایشالا اگه قابل بودم حتما....
    عمو باید یه حق الزحمه ای هم بهش بدیم گناه داله:D

    تشریف بیارید ....ایشالا که بهتون خوش بگذره:smile:راستی مهمون نوازیمون خوب بود عمو؟:redface:
    سلام عمو:D

    آره دیگه کلا خبر چینه این کلاغه نمیدونم چی کارش باید کرد:دیییییییییی

    خوش به حالتون....خیلی وقته سعادت نداشتم برم.....:cry:

    طاعاتتون قبول ایشالا:gol:
    سلام دوست خوفم عیدت مبااااااااااااااااااااااااااااااارک
    ماه رمضان رفت و عید رمضان آمد********صد حیف که آن رفت و صد شکر که این آمد
    [img][img][img][img]
    [img]
    سلام عموووووووووو....کلاغه خبر داده اومدین این طرفا;):Dخوش بگذره و التماس دعا:gol:

    عیدتون مبارک:gol:

    سلام!روزاخر چقدر عرفانیست. چشمهایم عجب بارانیست.عطر جنت تمام شد افسوس.اخرین لحظه های مهمانیس!عید عاشقان بر شما مبارک
    آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را

    ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام

    تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود.

    دشمني كو، تا مرا از من بركند؟

    نفرين به زيست: تپش كور!

    دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين !

    هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي موهوم !

    نيزه من، مرمر بس تن را شكافت

    و چه سود، كه اين غم را نتوان سينه دريد .

    نفرين به زيست: دلهره شيرين !

    نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم .

    صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد .

    ترنم سبز مي شكافد:

    نگاه زني، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند.

    ترس بي سلاح مرا از پاي مي فكند.

    من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم.

    او - دشمن زيبا - شبنم نوازش مي افشاند.

    دستم را مي گيرد

    و ما - دو مردم روزگاران كهن - مي گذريم.

    به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان، گهواره روان

    را نوسان مي دهيم.

    آبي بلند، خلوت ما را مي آرايد.

    سهراب سپهري
    سلااااااااااااااااااااااااام...ممنون ...منم عاليم ..شما چه طور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه خبرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا