علی رضا1111
پسندها
2,066

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • همگی تعجب کرده بودن آخه بچه ها چطوری بغل من که تا حالا منو ندیدن 2 دقیقه ای ساکت میشن..

    تازه هم بچه ها رو ساکت کردم هم خودم به مراسم رسیدم...

    بقیه هم یه جوری نیگاه میکردن انگار قدیسه پیدا کردن..
    باورت نمیشه آخر مراسم که داشت تموم میشد
    همون بچه اولی امیر حسین که خوابیده بود از خواب بیدار شد مامانش بغلش کرده بود واستاده بود کنارم
    بچه شم ساکت بودااا منتظر بود تا برای چند لحظه هم که شده بچه شو دوباره بغل کنم..!!

    بقیه هم همچین نیگاه میکردن فک کنم همین منظور رو داشتن..


    تازه موقعی که مراسم تموم شده بود وقت خداحافظی عمه یکی از اون بچه ها که چشاش خیس بود برام دعا کرد..

    گفت ایشاالله خوشبخت بشی.. کلی کیف کردم..

    سر جمع هم زیارت عاشورا خوندم.. به مراسم هم رسیدم...امیرحسین و ریحانه رو ساکت کردم هم اون عمه ه برام دعا کرد..
    سلام داداشی

    واسه مراسم کجاها میرین؟ فک کنم حرم میرین دیگه..

    ما میریم حسینیه کویتی ها..شیعه هستن و چندین ساله مراسم میگیرن از اول محرم هست تا آخر صفر اسم حسینیه رو گذاشتن حسینیه قمر بنی هاشم...

    دو شب پیش رفتیم وسط مراسم بود یه چیزی نفهمیدم چی بود توی اون شلوغی محکم خورد توی صورتم اینقدر درد گرفت.

    امشبم واسه تاسوعا بازم رفتیم همونجا..توی مراسم دوتا از بچه ها خیلی گریه میکردن نمیذاشتن بقیه به مراسم برسن.

    همچین که بچه رو بغل کردم ساکت شد..بعدش اروم که شد گذاشتمش زمین, قشنگ خوابید..

    بعدش خودم دوباره رفتم توی مراسم..

    نیم ساعت بعد بچه دومی که مامانش رفته بود گلاب پخش کنه شروع کرد گریه کردن... اونم همینطور تا بغلش کردم ساکت شد.

    اولش همینطوری زول زول داشت توی صورتم نیگاه میکرد..

    بعدش همچین سرشو گذاشت روی شونم که انگار خیلی وقته منو میشناسه...
    کلا بچه ها رو خیلی دوست دارم... خیلی فرشته ن...نمیتونم تحمل کنم این فرشته ها گریه کنن..

    اولی حدودا 7-8 ماهه بود اسمش امیرحسین بود..دومی هم 1/5 سالش بود اسمش ریحانه بود..ریحانه تپل بود..

    همینطوری بچه بغل رفتم به مراسم هم رسیدم..
    علیرضا سیستم خوابگاه یاهو مسنجر نداره.
    واي سلام!چطوري؟تو الان 47دقيقه هستي و بهم نميگي؟به خدا داشتم ترجمه ميكردم رو سيستمم و باشگاه هم همزمان آن بودم و متوجه تو نشدم!مثل بعضي ها بي معرفت نيستم!
    :w09:سلام علیرضا.خوبی؟امیدوارم عزاداریت قبول درگاه حق باشه.در رابطه با اون موضوع هم حق با توئه.
    سلام..
    اینو نفهمیدم..(ولی ایول که ولایتیی)..؟؟؟
    اول تهران بودیم..بعدا اومدیم اینجا..
    همه 12 سال که نه..6 سال بندر بقیه شم ک ی ش..
    کلا.. نه سخت نیست.. علاوه بر گرمای هوا که دیگه یه جورایی عادت شده..
    فقط از فک و فامیل دوری.. یکم سخته... مثلا دو روز تعطیلات میشه جایی نمیتونی بری..چون همش دو روزش توی راهی هههههه..
    بخاطر ماموریت های بابا بود اومدیم اینجا..موندگار شدیم...
    راستی اون لینکه باز شد..؟؟ یه سیب بود عین خودت ..که بسمه رب المهدی حرکت داشت..
    جدا طرف بهت نداد... پوزشو بزن بهش بگو.. زکی خودم دارمش..
    اره بابا ای دی اس ال راه بنداز راحت.. کلی حال میده.. صفحه ها ایکی ثانیه میاد..
    فک نکنم از درس خوندن بیفتیم..خب اونجوری دیال اپ نفتی هم دائم باید بری کارت بخری... حوصله داریاااا
    .. اینترنت همیشه در دسترس حتی در صورت قطع تلفن...
    میخواستم یه تنوع بشه عوضش کردم... بعدش دیدم جالب نشد... دوباره همون قبلی رو گذاشتم..
    البته 8 ماه سال اینجا گرمه... ولی الان خنکه بهاریه...کلا زمستون نداریم..:whistle:
    متوجه نشدم (تاکی اونجایی؟)ما که 12 ساله اینجائیم..
    من تمام ماجرایی که تو دانشگاه اتفاق می افته واسه مامانم تعریف میکنم.حتی موضوع زگیل رو.
    برو بابا!علیرضا خدا کنه که بچه هات همش پسر باشن!اگر دختر دار بشی که بدبخت میشه!
    ببین من واقعا خوشم نمیاد علیرضا حالا به هر عنوانی از کسی هدیه بگیرم.اوکی؟
    بابا داره ویندوز نصب می کنه!چیکار داری بچه رو؟کلی نرم افزار هم داره نصب می کنه!بذار بکنه!
    دیگه من با چه زبونی حالیش کنم؟نمی تونم بهش بی پرده بگم که آقا این قدر دور و برم نباش.
    یه شب بهم اس داد که خانوم هدایتی هر وقت دارید میرید از کتابخونه بیرون خبرم کنید کارتون دارم.منم از همه جا بی خبر اومدم پایین گفتم من پایینم،گفت وایسا با هم بریم خوابگاه!ساعت 8شب!نمی دونی سرم چه سوتی کشید.فورا زنگ زدم برا دوستم نازنین مجبورش کردم از کتابخونه بلند شه بیاد با من که زگیل اگه با من اومد تنها برم فردا برام حرف در میارن.علیرضا من چند بار محترمانه گفنم بهش که دور و بر من زیاد نباشه.
    نه.می خوام چند تا تصویر برای بچه ها بذارم.یه چیز بگم؟علیرضا به خدا من اصلا دلم نمی خواد با این زگیل برخورد داشته باشم.خداییش وقتی که تو دانشگاه می بینمش همش میگم خدایا باز پیداش شد!حس بدی دارم.می دونی احساس می کنم مثل قبل نیستم.هیچی بین ما نیست.فقط یه سلام و این وسط اون هی تمرین و جزوه برام میاره.من محترمانه بهش گفتم که نمی خوام برام کاری انجام بده.اما اون همش به هر بهانه...یه مدت کتابخونه که میرفتم اینم می اومد اونجا.سالن مطالعه شیشه ایه!باید از سالن آقایون رد شیم.ابریم طبقه بالاش که مال خانوماست.آقا این هر وقت می دید من میرم کتابخونه اونم می اومد.به قول بچه ها وقتی هم من نبودم ،وقتی می اومد کتابخونه فورا می رفت!
    نه بچه نمي ترسونم
    فقط ازت انتظار ديگه داشتم
    اصلا ولش كن
    تو يك چند وقتيه خوب نيستي
    با منم قهر نكن
    چون خودت باعث شدي كه اين ها رو بهت بگم
    واقعا که شانس آوردی!با صادق و زادشفق درست و حسابی بحث کردم.پس من چی؟من حق ندارم که انتظار داشته باشم؟
    مثلا شب قبل از مرگ مامان بزرگم من می دونستم فردا روز مرگشه.شب خوابشو دیدم.خواب دیدم مامانم داشت رو به یه امام زاده ای می دویو و داد می زد که خدایا به داد من برس.دقیقا فرداش غروب آمبولانس مامان بزرگم از تهران به آمل حرکت کرد.تو راه مامان بزرگم جند بار ایست قلبی داشتوکنار امام زاده هاشم که رسیدند مامانم فریاد زد خدایا راحتش کن!مامان بزرگم رفت!!
    سلام علیرضا!داماد خانواده ما شدن مگه آسونه که زادشفق بخواد بیاد با فامیلای من وصلت کنه!باید گزینه بده!عمرا اگه دخترای فامیل ...
    تازه اشم اینکه ما دختر نداریم که به سن این داداش ما بخوره.باورت میشه تو خانواده ما قحطی دختره؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    خوب بحث کردن بسه!چون آقا دوماد نیست و کار من الان دقیقا عین غیبته(دارم گوشت تنشو می خورم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)
    بابا شوخی بود اینا!زادشفق یه پارچه آقاست.افتخار می کنیم بیاد با فامیل ما وصلت کنه.
    عجب دو بهم زنی هستیا
    اوف اوف
    تازه داشتیم به تفهم میرسیدیم سر فامیلش
    نزاشتی
    ببینمت همون کاری رو میکنم که تو نمیخوای
    تک چیست؟با خبر شدن دو گدا از حال یکدیگر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
    بله دیگه!تاپیک جدید میزنی دیگه ما رو تحویل نمی گیری!یه دقیقه از تاپیک در بیا
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا