شهرام 59
پسندها
7,257

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دارم میاااااااااااااااااااااااااااااام....

    [IMG]
    سلام مرد، تو خوبی،چه خبر کاروبار براهه؟
    دوسه ماهی میشه که اینجا نیستم،مراحل پایانی ارائه پایاننامه بود که ازنت دست کشیدم و بعد اون بخاطر مشغله کاری کلا تعطییلش کردم.
    ممنون که بیادم بودین.;)
    به به داش شهرام
    چه آهنگ باحالی ممنون
    اصلا میای پروفم انرژی میگیرم دیگه چه میشه کرد:D
    نمیدونم سی بگم:w04: فخط نی نی همه لو دوس داله
    آهنکتم گسنگ بود بابا ملسی
    شبی قبل از جنگ شیخ مریدانش را داخل خیمه جمع کرده و به یاران گفت: ببینید، من بهتون نمی‌خوام دروغ بگم. فردا همتون در جنگ کشته می‌شید. پس حالا من چراغ رو خاموش می‌کنم. هر کس که نمی‌خواد فردا تو جنگ شرکت کنه، می‌تونه بره. پس چنین کرد. چراغ که روشن شد، همه‌ی مریدان رفته بودند و شیخ خیمه را در حالتی یافت که تمام وسایل آن غارت شده بود.

    شیخ گفت: هاها! خیلی خوب، شوخی بامزه‌ای بود. حالا دوباره چراغ رو خاموش می‌کنم، همه چی رو برگردونید سر جاش.

    چراغ که روشن شد، حتی البسه شیخ را هم ربوده بودند.

    شیخ در حالی که برهنه وسط خیمه وایساده بود گفت: بچه‌ها بس کنین دیگه

    . کم‌کم داره بی‌مزه میشه. من یه بار دیگه چراغو خاموش می‌کنم…

    شیخ خواست چراغو روشن کنه که انگار چراغ رو هم برده بودن:biggrin::D
    تاثیرات الخط

    روزی شیخ مطلب کتابت می‌نمود، مریدان بر او فرو شدند و پرسیدنت: یا شیخ چگونه می‌شود موش را به هویت دیگری تغییر بداد؟
    شیخ اندکی درنگ فرمود و در آخر فرمود: نقطه های شین را نگذارید.
    مریدان عربده ها بکشیدند و بر سر ها بکوفتنت. از آنجا موس اختراع شد.:surprised:
    یکی از مریدان مشغول صرف غذا بودندی که شیخ از او پرسید: آیا غذا میخوری؟ مرید گفت بلی. شیخ پرسید آیا گرسنه ای؟ مریدگفت بلی. شیخ پرسید آیا پس از صرف غذا سیر خواهی شد؟ مرید گفت بلی. شیخ شمشیر برکشید و مرید را به دو نیم کردندی. سپس فرمود به خدا قسم از ما نیست کسی که فرصت پ نه پ را از دست دهدندی........:biggrin:
    ریز شیخ خواجوی‎

    آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی!
    ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد...

    شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش زنید که این داستان را قبلا بدجوری شنیده ام! و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند به سمت قطار حرکت کردندی.
    مریدی گفت:" یا شیخ نباید انگشتمان را در سوراخی فرو ببریم؟"
    شیخ گفت:"نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است!"
    راننده قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند!
    شیخ و مریدان ایستادند .
    شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتا نباید اینطور می شد!"
    سپس رو به پخمه کردی و گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"
    پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است!
    گفتم شاید همینطوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!"
    سلام سالار خوبی خوشی سلامتی دیگه مار نمی بینی سالار خبری از ما نمیگری
    .
    یکی از ترسناک ترین جملات دوران مدرسه :
    یه برگه از کیفتون بیارید بیرون !
    .
    اون نی نی مال دختر خالمه یعنی میشه دختر دخترخاله

    اسمشم صودا
    salam
    فدایی داری داداشی..چطوری؟
    خیلی خیلی اهنگه قشنگ بود..مرسیییییی..اوضاع خوبه؟[IMG]
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا