پاسی از شب بگذشته بود و جمله مریدان در خواب که ناگهان با صدایی هراسناک از خواب بشدند
جمله مریدان با شلوارک و زیرپیراهنی بسوی صدا روانه شده و شیخ را نالان و خونین بر بالای بام یافتندی
جمع کثیری از مریدان چون این حال شیخ بدیدند از هوش رفته و نقش زمین شدندی
یکی از مریدان هوشیار شیخ را در آغوش گرفته در حالی که های های می گریست سوال نمود
یا شیخ تمام دوست دخترانم به فدایت! شما را چه شده ست؟

شیخ به سختی لب به سخن گشود و بگفت:
در حال عبادت بودمی، مَلکی بغایت خوشتیپ و جنتلمن چون رافائل نادال بر ما نازل گشت و از ما بخواست با او همراه شویم جهت رفتن به آسمانها
از جای برخاسته دست آن ملک گرفته و به پرواز در آمدیم
قدری در آسمان به بالا مشرف گشته بودمی که ناگهان صدایی از آسمان آمد و بگفت : اِشَک ایشتیباه گتیریسن اونی اوتور ( الاغ ! داری اشتباه میاری اونو ولش کن) !!!
لَختی من و ملک چشم در چشم یکدیگر نگریسته و سوکتی مرگبار در میانه آسمان بین ما حاکم گشت! سپس ملک خنده ای بزد و بگفتا : Sorry و مرا رها بکرد!!!
