چشمهایم راپشت قاب پنجره جاگذاشته ام
ودلم را درجاده ای که به سوی تو ختم می شود گم کرده ام
لحظه ها رابی صبرانه پشت سرمی گذارم تادرد قلب مشتاق وعاشقم رامرهم بگذاری
خدایا اشکها مجالم نمی دهند حرفهابرزبان جاری نشده اب می شوند ومن شرمنده از حضورت درخودپنهان می شوم
من در سکوت خویش تورافریادمی زنم می دانم که صدایم را می شنوی
ودستهای پر نیازم رادیریازود خواهی گرفت