حال من خوب است، شبیه گلی تنها که روی صخره های دلتنگی روییده است و همنشین امواج خروشان فراق است.
این نامه را در پارچه ای مخملی از عطر شورانگیز نگاهت پیچیده ام و به رودی زلال که از گل های محمدی معطر شده است سپرده ام، باشد که به دستت برسد
نه مجال گرفتن فال حافظ را دارم، نه خیال شانه کردن گیسوان...
نزدیک هستی و از من دوری. البته نه مثل آن دو خط موازی؛ بلکه در قلبم هستی و در کنارم نیستی. شاید مثل اسفند و فروردین. من اسفند پیر و خسته و تو فروردین شاد و شکوفا. اما درست تر این است که من پاییزی ام. درست نیمه پاییز.
و یادم می آید: « پاییز بهاری ست که عاشق شده است.»
داشتم با خودم فکر میکردم که...
امروز سبدی از مهربانی به همراه چند شاخه محبت که بوی خاطرات تو را میدادند برایت پست کردم، مطمئنم که به دستت می رسند، این را می شود از نغمه ی چکاوک ها و عطر دل انگیز گل های ارکیده لابهلای واژه هایت فهمید...
اینجا همه ی جاده های عشق به تو منتهی میشوند، جاده های که رایحه ی نفسهای تو را به مشام من...
امشب دیگر قصد ندارم که لباس استعاره به تن واژه ها بپوشانم، ساده و بی آلایش می نویسم که دلم شبیه پرنده کوچکی است که اسیر طوفان دلتنگی هاست...
شبیه رندی فلک زده در سرمای زمستان...
مانند درخت سروی که موریانه های بی قراری امانش را بریده اند...
.
.
.
فرقی ندارد، بی تو نسیم های بهاری هم همچون بادهای...
از تو که می خواهم بنویسم بی درنگ واژه ها دستم می اندازند، اینها هم فهمیده اند که من چقدر دوستت دارم. اما من هم شگردهای خاص خودم را دارم، البته که از خودت یادت گرفتم، چشمانم را می بندم و خیابانهای خیالم را قدم میزنم، خیابانهای پر از عطر تو...
یاد تو بند بند وجودم را به وجد می آورد، شبیه هیجان...