آآآآيیی!
اينکه من در دام سرمايي گرفتارم
شگفتي نيست!
هوا سرد ، آسمان سرد و زمانه بیجهت سرد است
دو دستانم کرخت و خشک ميکاود
اما در نمييابد
بجز سرما
سرماي بيرحمي که ميسوزاندم هر روز
تناقض در تناقض
اين تمام زندگي و رمز و رازم شد!
به هر که دردي از دل مينگارم
باز میدارم که در آتش ، ز سرما منجمد گشتم!
نمیفهمد!
فقط با زهرخندی
گرم و سردیهاي جانم را مضاعف میکند ، صد بار
پس چرا اين داستان را باز بنويسم؟!
در آنحاليکه من خود نيک ميدانم
نميخواني
نميماني
نميفهمي
آآآآيیی!
ميفهمي چه ميگويم!؟