اشک رازی ست لبخند رازی ست عشق رازیست اشک آن شب لبخند عشقم بود قصه نیستم که بگوی، نغمه نیستم که بخوانی ،صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چنان که بدانی ، آن درد مشترکم مرا فریاد کن، درخت با جنگل سخن میگوید، علف با صحرا ،ستاره با کهکشان و من با تو سخن میگویم