آفتابگردان گفت: روزی كه آفتابگردان به آفتاب پیوندد دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی كه توبه خدا برسی؛ دیگر ((تویی)) نمی ماند و گفت من فاصله هایم را با نور پر می كنم. تو فاصله ها را چگونه پر می كنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند. زیرا كه او در آفتاب غرق شده بود. جلو رفتم بوییدمش بوی خورشید می داد. تب داشت و عاشق بود خدا حافظی كردم داشتم می رفتم كه نسیمی رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد . نام انسان آیا كسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟ آنوقت بود كه شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم ...