نمی دانم به یادت هست روزی را که من تنهای تنها با دلی سرشار اندوهی به حجم آسمان و چهره ای متروک و چشمی جاریِ اشکی سرازیر و گریزان از خود بی تاب میگفتم ...؟
نمی دانم که یادت هست وقتی شانه هایت را از انبوه نگاه کوچکم دزدیدی و چیزی پر از مشتی تماشای قدیمی بر چراگاه تنم افزودی و من را به جرم دوستت دارم رها کردی ...؟
نمی دانم هنوز از من درون سینه ات جایی گذاری هست یا دیگر عبورم از تمام روزها ممنوع است و من باید تو را از قاب زیبایی که تنها یادگارت هست بردارم ...
تو شاید عاشق چشمان زیبای دگر باشی و دستانت گرفتار سر انگشتان دستانی دگر اما من اینجا در تکاپوی رسیدن بر نگاهت تا بدانجایی که میدانم نفس باقیست می مانم ...
نمی دانم ولی شاید گذارت تا به خاک خواب های خوب من افتاد و شاید این نفسهایم همان جا در تکاپویت به خاک افتاد و این یعنی تو را من دوست میدارم...