برای نزدیک شدن به تو به کلمه ها احتیاجی ندارم و منت جاده ها را نمی کشم... می دانم اگر دستهایم خالی از دانه های اشک و تسبیح هم باشد به حرف هایم گوش می دهی و مرا از نیایش محروم نمی کنی ...
آنقدر ابرها را می شمارم تا به مرزهای مقدس گریه برسم ...
آنقدر تو را صدا می کنم تا دروازه های ملکوت به رویم باز شوند ...
بی تو قدم زدن در زیر باران زیبا نیست ...
بی تو آسمان را باید مچاله کرد و دور انداخت !
بی تو قطار ها در شب گم می شوند و به ایستگاه صبح نمی رسند ...
.
.
.
بی تو هیچ کسی عاشق نمی شود ...!
sلام اهورا جان
خوبی؟
با روزگار چیکار میکنی ؟
ببخشید دیر شد .
امشب خونه ام . تا 1 ساعت دیگه مقاله رو آماده می کنم .
اگه تونستی همین امشب بیا تو تاپیک بذارش .
...و در آن شب مهتابی
هنگامی که شب چون روز روشن بود
و غوکان و جیرجیرکان به شادی و آواز پرداخته بودند
من نیز با صدای خش خش برگ های پاییزی
تو را میخواندم ای تنهاترین همدم من