امالیا
پسندها
4,307

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • چند روز دیگه نتم تموم می شه
    بعدم اگر جور بشه دوست دارم برم
    برم یه جایی دور از خونه کار کنم
    چند وقت یکم دور باشم
    برا ارشد که درست درمون نمی خونم . حداقل بیکار نباشم.
    راستی می دونستید عکس اواتارتون خیلی بامزه اس :child:
    چند وقت بود می خواستم بگم یادم می رفت.
    ولی شایدم کارم جور نشه و من بمونم با این کتابهای درب داغون ارشد
    برام دعا کنید
    سلام
    راستش دیگه از فرستادن شعر های غم دار خسته ام
    درسته روزگار به خواست ما نمی چرخه..........خب نچرخه
    تمام تلاشم اینه که از این به بعد شعر ها م پر امید باشه.....حتی برخلاف روزگار
    خب این چند روز اخر باشگاه دوست دارم شاد باشم .........حتی برخلاف حالم
    راستی برای هزارمین بار ممنون از عکس ها و شعر ها
    بسیار زیبا بودند بسیار زیبا
    زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

    زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

    زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

    لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

    من دلم می خواهد،

    قدر این خاطره را ، دریابیم


    زنده یاد سهراب سپهری
    آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

    فرصت بازی این پنجره را دریابیم

    در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

    پرده از ساحت دل برگیریم

    رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

    زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

    وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

    زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

    چای مادر، که مرا گرم نمود

    نان خواهر، که به ماهی ها داد
    زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
    شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
    شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
    زندگی درک همین اکنون است
    زندگی شوق رسیدن به همان
    فردایی است، که نخواهد آمد
    تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
    ظرف امروز، پر از بودن توست
    شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
    آخرین فرصت همراهی با، امید است
    زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
    به جا می ماند
    زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،

    پرشي دارد اندازه عشق.

    زندگي چيزي نيست ، که لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
    بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار
    فکری به حال خویش کن این روزگار نیست!
    ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم
    در من اين احساس :
    مهر مي ورزيم،
    پس هستيم !
    چشم صنوبران سحر خيز
    بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
    دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
    سر مي كشيد كوه،
    آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
    پر مي كشيد باد،
    آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
    با كوله بار شادي،
    از دره مي گذشت ،
    در دشت مي دويد !
    ***
    هنگامه اي شگفت ،
    يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
    نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
    دنيا،
    در انتظارمعجزه ... :
    خورشيد مي دميد !
    نزديك تر، نزديك تر،
    از لابه لاي شاخه ها، از پشت نيزار،
    گهگاه مي شد آفتابي !
    نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
    تا چشم مي پيمود، آبي !
    ***
    نزديك تر، نزديك تر، او بود، او بود .
    آن همدل همصحبت آئينه رو بود .
    آن همزبان روشن پاكيزه خو بود .
    آن عاشق از خود برون،
    آن عارف در خود فرو بود .
    آن سينه، آن جان، آن تپش، آن جوشش، آن نور ...
    و كسي را ديدم
    نه كه در خواب
    نه در غوطه گرداب
    نه در جنگل و مرداب
    نه در دشت پر از مه
    نه در خاك ونه در باد
    نه در تابش مهتاب
    در آن سوي پر از نور
    در آن پنجره دور
    در آن خانه اميد
    در آن سرو و در آن بيد
    در آن گوشه پنهان
    در آن چشم پر از اشك
    در آن روح پر از عرش
    كه بوداست نمايان
    همان كودك خندان
    به پيش روي من تا چشم ياري ميكند درياست
    چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست
    در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش
    غمم دريا دلم تنهاست
    وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست
    خروش موج با من مي كند نجوا
    كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت
    كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت
    مرا آن دل كه بر دريا زنم نيست
    ز پا اين بند خونين بركنم نيست
    اميد آنكه جان خسته ام را
    به آن ناديده ساحل افكنم نيست
    خدایا تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک...

    عجیب اینست که تو به این بزرگی، من به این کوچکی را

    هیچگاه فراموش نمی کنی، اما من به این کوچکی،

    تو به این بزرگی را گاهی فراموش می کنم...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا