چو خواهم با کسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
همین جغد است در ویرانه ی من
که گوشی می کند افسانه ی من
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتوگویی
که ناگه این صدا آمد ز سویی
تو آن مرغ خوش الحانی درین باغ
که از رشک هزاران را بود داغ
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
بیاور در میان دلکش نوایی
فکن در گنید گردون صدایی
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست وپایی در بلایی
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن