نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی....
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم میگذرد .....
آنچنان که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه ی خود،
جامه اندوه نپوشان .... هرگز ....
پلاس کهنهء انديشه را دور بايد انداخت
زمان بر مغز و پوست کهنگي ميتازد امروز
چه کم داريم من و تو از درخت و سنگ بي مغز و زمين اي دوست
بنگر بنگر زمين هم پوست مياندازد امروز
پلاس کهنهء انديشه را دور بايد انداخت