آرماندیس
پسندها
1,062

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • از جاهاي مختلف يه قسمتاييش هم براي خودمه...اونايي كه اسم نويسنده هاشون رو ميدونم حتما مي نويسم
    سلام

    خواهش ميكنم عزيزم. دلم ميخواد متنايي كه دوست دارم رو براي دوستامم بذارم بخونن:gol:


    همین که به ثانیه بعد پا می گذاری معجزه ای است! به نامعلوم بعدی زندگی ات می رسی از نهان به آشکار... انتظار همین را می کشیدی... اکنون ثانیه پر از راز مقابل توست درست مقابل چشمان تو... حتی فرصت تصمیم گیری نخواهی داشت و می گذرد ...

    به انتظار ثانیه بعد با سری پر از طرح و نگاهی خاموش، بی فروغ و آرام لبخندی به لب می گذاری و هیچ کس نمی داند ثانیه بعد تو چگونه خواهد گذشت ...!


    هنگامی که خداوند مرا همچون سنگریزه ای در این دریاچه ی عجیب انداخت آرامش آن را بر هم زدم و بر سطح آن دایره هایی نامحدود پدید آوردم ولی هنگامی که به اعماق آن رسیدم مانند آن آرام شدم ...

    جبران خلیل جبران


    سـانـس آخـر زنـدگـی !

    ● ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم ...

    چه کوتاه است! عمر را می‌گویم. ‌١٠ سال اول زندگیتان را مثل دور تند یک فیلم سیاه و سفید قدیمی‌ از نظر بگذرانید و بعد فرض کنید این فیلم چیزی حدود هفت بار ادامه یابد. اما هر بار، یک دوره جدید...

    این فیلم ملودرام شاعرانه عاشقانه رمانتیک واقعگرایانه حادثه‌ای کمدی تراژیک و گاه ابلهانه چیزی حدود ‌٧ بار ادامه یابد. هرچه به پایان این فیلم نزدیک‌تر می‌شویم، بیشتر احساس غبن می‌کنیم: "ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم"، "ای کاش این فصل از فیلم کمی ‌طولانی‌تر بود"، " ای کاش لوکیشین این فصل تغییر می‌کرد"، " ای کاش این نما، این قدر ابلهانه نبود"، " چرا اینجا دارم این قدر الکی می‌خندم؟"و...

    اما دیگر فرصتی نیست. دیگر کم کم فیلم دارد به انتهای خود می‌رسد. باید از صندلی برخیزم. باید سالن را ترک کنم...!


    در آینه نگاه کردم. خودم را ندیدم. دنبال خودم گشتم. خود را پیدا نکردم. ترسیدم. گم شده بودم. به قلبم نگاه کردم. نبود. دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. ترسیدم. گم شده بود. برگشتم. به جایی که لحظه‌ای قبل در آنجا دروغی گفته بودم. جعبه‌ای دیدم. آن را برداشتم. درش قفل بود. جعبه را شکستم. قلبم را پیدا کردم. همین طور خودم را. تصمیم گرفتم دیگر خودم را گم نکنم ...!


    آسمان باش ... یک آسمانِ بی دریغ ! آبی تر از دریا ...
    بی آنکه آنچه آزارت می دهد پتک کنی و بر سر دیگران، دیگرانی که دوستت می دارند... دیگرانی که از غمت غمناک می شوند و چشمانشان از رنج تو با نم اشکی نمناک... از دوریت دل نگران می شوند و قلبشان از بی مهری تو غمین می شود و دردناک،بکوبی و دردت را تسکین دهی...که نمی توانی... هرگز نخواهی توانست ! که تو پاک تر از آنی ... پاک تر از آن که خود بدانی ...!
    دستانم را گرفتی و خواستی ببری...گفته بودی که خوشبختی از این سوست...

    اما من اعتماد نداشتم !

    به تو چرا !به راه اعتماد نداشتم... راه تاریک بود و پر از چاه... راه برایم آشنا نبود ...

    تو آشنا بودی... اما راه نه !

    آمدم! دستانم در دستانت می ترسید... می ترسیدم! چشمم هیچ جا را نمی دید... در پی فانوسی، چراغی، نوری بودم ...

    از ترس از اول راه چشمانم را بستم و به صدایت که مدام دلداریم می داد گوش سپردم ...

    تو گفتی و گفتی... تا اینکه دیگر چیزی نگفتی... کمی از راه را رفته بودیم اما تو ساکت شدی !

    من می ترسیدم...

    نکند رفته بودی ؟! اما نه! دستانت هنوز دست هایم را در آغوش می کشید...

    دستانم را از آغوش دستانت بیرون کشیدم و به سمت پشت سرم دویدم... چشمانم بسته بود ...

    اما آنوقت که فهمیدم دیگر دیر بود! تو رفته بودی...

    من دیر فهمیده بودم که تو آنقدر می درخشیدی که فانوسی که می خواستم در نور تو می سوخت ...!!!
    تو همیشه میدانستی در سایه ی تمام قطره های باران رحمتت، سیل نهفته است...
    میدانستی که مرا برای بهشت آفریده ای... نه بهشت را برای من...
    میدانستی که مرا تنها نخواهی گذاشت... و من در وسعت تنهایی خویش تو را نمی یافتم ...
    خدایا تو میخواستی من، تو باشم !
    میخواستی فرصتی دیگر مرا به نفس خدایی ام بیازمآیی ...
    میخواستی من از هوای تلخ اندوه هایم به تو پناه آورم ...
    میخواستی روی زمین، بندگی کنم و خدایی را بیاموزم...
    نمیخواستی زمین تو، بهشت من باشد!
    مرا رها کردی... تا بیاموزم. تا خودت پاداش رهایی ام باشی نه بهشت ...
    همه ی تلاش بر همین بود...تا بدانم !
    مرا به عذاب زمینی ات گرفتار کردی تا میان خوب و بد، راهی بکشم ... راهی در امتداد تو...
    چون نمیدانم !
    به امید رحمت بی پایان در کنار تو بودن، حتی عذابت را نیز دوست دارم !!!

    فراز
    مرا از بهشت راندند !
    خدایا... متن تمام زمزمه های تاریکی من، دوست داشتن تو بود...چگونه این شد؟
    چگونه است که هوای تاریک تلخ تنهایی های من بوی عذاب تو را میدهد ؟
    چگونه است که دیگر نمیتوان در این دهکده ی نفسانی، نفس کشید...
    خدایا من تو را خواسته بودم... من عاشق تر بودم!
    همانگونه که تو میخواستی...همانگونه که تو بودی...
    و تو خندیدی !
    تو میدانستی و من نمیدانستم...
    خدا کجاست ؟...

    از کوچه پس کوچه های این شهر که بگذری

    شاید خدا را بیابی ...

    زیر یک درخت

    زیر یک درخت سیب

    سیبی بچین از آن

    و با خدا بخور ...

    هر ده قدم که به پیش می روی

    برگرد و پشت سرت را نظاره کن ...

    شاید خدا را ببینی از آن دور دورها

    شاید خدا نگران گامهایت است ...

    شاید خدا اینجاست ...!
    برایت از چه بنویسم؟
    از واژه های تکراری که به سبکی بال پروانه ها دهان به دهان می چرخند یا از حرف های آبی که در ازدحام کوچه های شلوغ تنها مانده اند؟
    از کودکی فراموش شده در وجود آدم ها یا از بهانه های زنگ زده ای که حتی ارزش نوشتن هم ندارد؟!
    این روزها واژه ها هم راه خانه هایشان را گم کرده اند و من برای پیدا کردن دریایی از معانی زیبا می خواهم...
    می خواهم روی تمام قلب ها پررنگ بنویسم:"خدا"
    این روزها عاشق او بودن، سعادتی است که نصیب هر کسی نمی شود ...
    از میان کوچه ها می گذرم ...

    نگاه می کنم اما

    کسی را نمی یابم

    آشنا !

    انگار در خیال همین چند وقت پیش

    گم شده ام ...

    گویی

    جزیی از عناصر متروک این خیابانها شده ام !

    جزیی از زوایای تاریک خاطره ها ...

    .

    .

    .

    سخت است فریاد بزنی اما ...

    شنیده نشوی !
    قاصدکی روی سنگ فرش خیابان

    در انتظار یک دست ... یک فوت !

    این همه رهگذر ...

    کسی پیامی ندارد برای کسی ؟!

    قصه این همه تنهایی را ...

    قاصدک به کجا خواهد برد ؟!...
    نمی خواهم خدایم بیكران باشد
    نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
    نمی خواهم كه باشد این چنین آخر ...
    خدا را لمس باید كرد !

    نگو كفر است
    خدا را می توان در باوری جا داد
    كه در احساس و ایمان غوطه ور باشد
    خدا را می توان بوئید
    و این احساس شیرینی است ...

    نگو كفر است
    كه كفر این است
    كه ما از بیكران مهربانیها
    برای خود
    خدایی لامكان و بی نشان سازیم
    خدا را در زمین و آسمان جستن
    ندارد سودی ای آدم
    تو باید عاشقش باشی
    و باید گوش بسپاری
    به بانگ هستی و عالم
    كه در هر خانه ای آخر خدائی هست

    نگو كفر است
    اگر من كافرم، باشد
    نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم
    نمی خواهم خدایم را
    به قدیسی بدل سازم
    كه ترسی باشد از او در دل و جانم

    نگو كفر است
    كه سوگند یاد كردم من
    به خاك و آب و آتش
    خدا زیباترین معشوق انسانهاست
    خدا را نیست همزادی
    كه او یكتاترین
    عاشق ترین
    معبود انسانهاست ...
    سلام آرماندیس جان ... خوبی ؟؟؟:)

    عید مبعث رو بهت تبریک می گم ... :gol::gol::gol:
    غمگيني

    مي دانم !

    چشم هايت را بسته اي

    به آدمهايي فكر مي كني

    كه گرگها را تكه پاره مي كنند !

    و به بهشتي كه تا ابد خالي خواهد بود ...

    چرا دستهاي ما را اين قدر كوچك آفريده اي ؟

    و هيچ گاه آيا فكر كرده اي

    كه اين دلهاي شيشه اي

    با تلنگري

    مي شكند؟

    پروردگارا !

    چشمهايت را باز كن

    غمگين نباش

    شايد معجزه اي بشود ...

    عصاي موسي را كجا گذاشته اي ؟!...
    فردا 4 شنبه جلوی مجلس- بهارستان ساعت 4 تجمعه- با حضور خود میرحسین و همه اطرافیان- اطلاع رسانی کنید
    والا نمیدونم الانم سایت واسم باز نمیشه بخوام برم ببینم چشه.میخوای صبر کن تا ردهت بیاد یا یه اکانت دیگه بساز ببین با اون میشه یا نه.واسه اینکه ببینی مشکل از ثبت نامته یا کلا مشکل پیدا کرده
    سلام
    مشکلش چیه؟ پسوردتو قبول نمیکنه؟
    فعال کردی اکانتتو؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا