هزار جهد بکردم که سرعشق بپوشم ............... نبودبر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم........شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد............... دگرنصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی................. که من قرار ندارم که دیده از توبپوشم
من رمیده دلآن به که در سماع نیایم................. که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیابه صلح من امروز در کنار من امشب............... کهد یده خواب نکردست ازانتظار تو دوشم
مرابه هیچ بدادی و من هنوز برآنم.................... که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت.......... که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن.......... سخن چه فایده گفتن چو پندمیننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل............... وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
شیخ سعدی