الهه موسوی :
چه شب احیایی بود آنشب اگر آن خانم مامور نیروی انتظامی با آن حالت توهین آمیز با مردم سخن نمی گفت . وقتی به چهره تک تک آنهایی که در حیاط امامزاده " عین علی زین علی " پونک نشسته بودند نگاه کردم دلم به حال خودم سوخت ؛ به حال هموطنانم ، به حال تمام مردمی که برای مسلمان بودن و مسلمان نبودن باید تحت فشار باشند . برای مردمی که حتی رابطه شان با خدا هم باید با جواز و ساماندهی نظامی برقرار بشه .
احیای نوزدهم بود و صدای دعای جوشن کبیر از بلندگوی امامزاده در حیات طنین انداخته بود . همه در حال نیایش بودند و به توصیه مسئولان امامزاده ، خانواده ها در بخش شمالی حیات در کنار هم نشسته بودند .ناگهان صدایی همراه با تحکم ، بر سر جمعیت فرود آمد : « برادران ! برید آنور ! »
صدا تنها قلب دعا خوانان را نشکافت ؛ بر روحشان نیز طنینی سخت تحقیرآمیز وارد کرد ؛ آنرا شکست و تا انتهای نیتشان برای سخن گفتن با خدایی که می گویند "بخشنده و مهربان است " را تراشید و بر زمین ریخت . با این همه آنها توجهی نکردند و خدای رحمان رحیم را رها نکردند ؛ اما ماموران ول کن نبودند ؛آنها نه رحمان بودند و نه رحیم و با اینکه ادعای نماینده خدا بودن دارند اما انگار اصلا برایشان مهم نبود که اقلا اخلاقی خداپسند داشته باشند. با تحقیر آمیزترین لحن ممکن و همچنین خشم آلوده بر سر دعاخوانان فریاد می زدند : « مگه با شما نبودم ؟ بلن شو آقا برو آنور ! خواهرا می خوان راحت باشن !»
به خواهرا !! نگاه کردم . هیچکس ناراحت نبود . اغلب در کنار همسر یا دیگر اعضای خانواده در حال دعا خواندن بودند . مگر عروسی آمده بودند و قرار بود لباس مجلسی بپوشند که حضور آقایان برایشان اشکال ایجاد کند ؟ دوست همراه من که پسر 16 ساله اش کنارش نشسته بود به اعتراض گفت : « مگر خودتان نگفتید خانواده ها اینجا بنشینند ؟ من پسرم را تنهایی آنطرف نمی فرستم .....» مامور زن فریاد زد : « هر که گفت اشتباه کرد بلند شین ! زود ! زودتر !»
به یاد حالت ناظم های قدیم افتادم ؛ آن دوره ای که هنوز تنبیه بدنی در نظام آموزشی ایران ممنوع نشده بود و همچنین خاطره هایی که سربازها از فضای پادگان ها نقل می کردند و با زصدای خشونت بار آن زن مامور !!!
عصبانی در پاسخش مثل خودش فریاد زدم . گفتم دست از سر مردم بردارید . اقلا بگذارید دعا ، زهر مارمان نشود . گفتم اینهمه فاصله که بین خدا و مردم انداخته اید کافی نیست ؟ با آنهمه بوق و کرنا آدم ها را به مساجد دعوت می کنید و با فریاد آنها را می تارانید ؟؟
گفت : « بیسیم می زنم مامور بیاید ...»
گفتیم هر کاری می خواهید بکنید . شما که تا به حال هم هر کاری خواسته اید کرده اید ....ما بلند نمی شویم . دو خانواده دیگر هم با ما همصدا شدند و بقیه هر چند حرفی نزدند اما از جایشان تکان نخوردند . حتی سرشان را هم برنگرداندند تا ببینند چه شد و همچنان در حال نیایش بودند .
همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هیچ احیایی را به مراکزی با متولی دولتی نروم . هر چند دلم برای فضای آرامش بخش امامزاده ها لک بزند .
در راه بازگشت به خانه به امام علی فکر می کردم ؛ همان کسی که آنشب یادبود شهادتش بود . همان کسی که به نام او به انسان ها توهین می کردند . آنهم صرفا به این دلیل که کنار خانواده شان دعا می خواندند ...... همان کسی که به تحمل مخالفان و 25 سال سکوت و گذشتن از حق خود به خاطر مصلحت جامعه و مردم شهره است هر چند ما چقدر دراینباره کم شنیده ایم و او را کم می شناسیم .
به یاد حرف دکتر علی شریعتی افتادم : «و تو ای علی ! ای شیر! مرد خدا و مردم ! رب النوع عشق و شمشیر ! ما شایستگی شناخت تو را از دست داده ایم . شناخت تو را از مغزهای ما برده اند . اما عشق تو را علی رغم روزگار در عمق وجدان خویش ، در پس پرده های دل خویش همچنان مشتعل نگاه داشته ایم ! ...»
وسط خیابان ، دخترم گفت : « مامان ! اینا اصلا امام علی را نمی شناسن . وقتی با اون خانم مامور صحبت کردم و نتونست قانعم کنه گفت : « دختر جان ! من مامورم و معذور ، الان هم کار دارم ، برو با آن همکارم حرف بزن ! » من هم بهش گفتم : « خانم ، مگر نمی دانید همان امام علی که امشب برایش مراسم گذاشتین در نامه ای به مالک اشتر گفته : " هرگز نگو مامورم و معذور ! و برای هر کاری اندیشه و تعقل کن و با اعتقاد عمل کن ...... »
برگرفته از سایت ( اینجا )
چه شب احیایی بود آنشب اگر آن خانم مامور نیروی انتظامی با آن حالت توهین آمیز با مردم سخن نمی گفت . وقتی به چهره تک تک آنهایی که در حیاط امامزاده " عین علی زین علی " پونک نشسته بودند نگاه کردم دلم به حال خودم سوخت ؛ به حال هموطنانم ، به حال تمام مردمی که برای مسلمان بودن و مسلمان نبودن باید تحت فشار باشند . برای مردمی که حتی رابطه شان با خدا هم باید با جواز و ساماندهی نظامی برقرار بشه .
احیای نوزدهم بود و صدای دعای جوشن کبیر از بلندگوی امامزاده در حیات طنین انداخته بود . همه در حال نیایش بودند و به توصیه مسئولان امامزاده ، خانواده ها در بخش شمالی حیات در کنار هم نشسته بودند .ناگهان صدایی همراه با تحکم ، بر سر جمعیت فرود آمد : « برادران ! برید آنور ! »
صدا تنها قلب دعا خوانان را نشکافت ؛ بر روحشان نیز طنینی سخت تحقیرآمیز وارد کرد ؛ آنرا شکست و تا انتهای نیتشان برای سخن گفتن با خدایی که می گویند "بخشنده و مهربان است " را تراشید و بر زمین ریخت . با این همه آنها توجهی نکردند و خدای رحمان رحیم را رها نکردند ؛ اما ماموران ول کن نبودند ؛آنها نه رحمان بودند و نه رحیم و با اینکه ادعای نماینده خدا بودن دارند اما انگار اصلا برایشان مهم نبود که اقلا اخلاقی خداپسند داشته باشند. با تحقیر آمیزترین لحن ممکن و همچنین خشم آلوده بر سر دعاخوانان فریاد می زدند : « مگه با شما نبودم ؟ بلن شو آقا برو آنور ! خواهرا می خوان راحت باشن !»
به خواهرا !! نگاه کردم . هیچکس ناراحت نبود . اغلب در کنار همسر یا دیگر اعضای خانواده در حال دعا خواندن بودند . مگر عروسی آمده بودند و قرار بود لباس مجلسی بپوشند که حضور آقایان برایشان اشکال ایجاد کند ؟ دوست همراه من که پسر 16 ساله اش کنارش نشسته بود به اعتراض گفت : « مگر خودتان نگفتید خانواده ها اینجا بنشینند ؟ من پسرم را تنهایی آنطرف نمی فرستم .....» مامور زن فریاد زد : « هر که گفت اشتباه کرد بلند شین ! زود ! زودتر !»
به یاد حالت ناظم های قدیم افتادم ؛ آن دوره ای که هنوز تنبیه بدنی در نظام آموزشی ایران ممنوع نشده بود و همچنین خاطره هایی که سربازها از فضای پادگان ها نقل می کردند و با زصدای خشونت بار آن زن مامور !!!
عصبانی در پاسخش مثل خودش فریاد زدم . گفتم دست از سر مردم بردارید . اقلا بگذارید دعا ، زهر مارمان نشود . گفتم اینهمه فاصله که بین خدا و مردم انداخته اید کافی نیست ؟ با آنهمه بوق و کرنا آدم ها را به مساجد دعوت می کنید و با فریاد آنها را می تارانید ؟؟
گفت : « بیسیم می زنم مامور بیاید ...»
گفتیم هر کاری می خواهید بکنید . شما که تا به حال هم هر کاری خواسته اید کرده اید ....ما بلند نمی شویم . دو خانواده دیگر هم با ما همصدا شدند و بقیه هر چند حرفی نزدند اما از جایشان تکان نخوردند . حتی سرشان را هم برنگرداندند تا ببینند چه شد و همچنان در حال نیایش بودند .
همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هیچ احیایی را به مراکزی با متولی دولتی نروم . هر چند دلم برای فضای آرامش بخش امامزاده ها لک بزند .
در راه بازگشت به خانه به امام علی فکر می کردم ؛ همان کسی که آنشب یادبود شهادتش بود . همان کسی که به نام او به انسان ها توهین می کردند . آنهم صرفا به این دلیل که کنار خانواده شان دعا می خواندند ...... همان کسی که به تحمل مخالفان و 25 سال سکوت و گذشتن از حق خود به خاطر مصلحت جامعه و مردم شهره است هر چند ما چقدر دراینباره کم شنیده ایم و او را کم می شناسیم .
به یاد حرف دکتر علی شریعتی افتادم : «و تو ای علی ! ای شیر! مرد خدا و مردم ! رب النوع عشق و شمشیر ! ما شایستگی شناخت تو را از دست داده ایم . شناخت تو را از مغزهای ما برده اند . اما عشق تو را علی رغم روزگار در عمق وجدان خویش ، در پس پرده های دل خویش همچنان مشتعل نگاه داشته ایم ! ...»
وسط خیابان ، دخترم گفت : « مامان ! اینا اصلا امام علی را نمی شناسن . وقتی با اون خانم مامور صحبت کردم و نتونست قانعم کنه گفت : « دختر جان ! من مامورم و معذور ، الان هم کار دارم ، برو با آن همکارم حرف بزن ! » من هم بهش گفتم : « خانم ، مگر نمی دانید همان امام علی که امشب برایش مراسم گذاشتین در نامه ای به مالک اشتر گفته : " هرگز نگو مامورم و معذور ! و برای هر کاری اندیشه و تعقل کن و با اعتقاد عمل کن ...... »
برگرفته از سایت ( اینجا )