در شهر یکی کس را هوشیار نمی بیند
هر یک بدتر دیگر شوریده و دیوانه
راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی ، هرکه را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی ، عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم
تا مگر همچون صبا باز به کو تو رسم حاصلم بجز ناله شنگیر نبود...
در نمازم جریان دارد ماه
جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است ...
دریا وکوه دره من خسته و ضعیف ای خضر پی خجسته مدد کن به همتمدر این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
ما به فلک بوده ایم، یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله، که آن شهر ماست
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |