تو مهربان بودي
آغاز ماجرا،
چه سخت تشنه جام محبتت بودم...
سخن تمام نشد،
ختم ماجرا پيدا
اميد با تو نشستن
تلاشي بي ثمر بود
چه كوشش،شب و روزم
بسان شخم زدن روي سينه دريا
و استغاثه به درگاهت
گره بر باد زدم،
و همچون كوفتن آب در هاون
مرا رها كردي
مرا به مسلخ سلاخان
رها چرا كردي؟
مرا كه رام تو بودم
اسير دام تو بودم
......
حميد مصدق