با سلام
یکی از دوستان، پسری بود با ایمان وپاک دامن.دنبال دوست پسر و دختر هم نبود!!!خیلی باراده و محکم، می گفت همیشه از خدا دختری را می
خواستم که مشخصات ذیل رو داشته باشه:
1-سیده باشه،یعنی پدرش سید باشه!!!
2- دختره مدیر مدرسه باشه!!!
3- خانه هم از خودش داشته باشه!!!
4-خوشکل با شه و خلاصه خانم و خانواده دار و فوق العاده نجیب.
مدتها گذشت، و هم دانشگاهی هاش مسخرش می کردن و از جملاتی نظیر؛
خانم مدیر رو خدا فرستاد،خداسر کارت گذاشته، تو مخت تعطیله چند سال گذشته داری پیر می شی پسر!دختر کسی به تو نمی ده!کار درست و حسابی هم که
نداری،وضع پولیت هم که تعریفی نیست.
خلاصه دور و بریاش یکی پس از دیگری ازدواج کردن واین بنده خدا همچنان محکم
ایستاده بود و شعارش این بودکه:خدا 100درصد چیزی رو که ازش خواستم و دختری که مشخصاتش رو دادم بهم می ده!من باور دارم به کار خدا 100درصد.1درصد هم شک نمی کنم بزار همه بگن احمقه ،دیوانه است.
خیلی ها بهش می گفتن تو خورافاتی هستی.برو یکی رو پیدا کن.وبرو خواستگاری.خود بنده خدا شرایط مناسبی برای ازدواج نداشت.هر جا هم که به این و اون می سپرد،آخرش نمی شد.
تا یک روز تصمیم جدی گرفت و خسته شد،گفت خدا با من قهر کرده و دیگه صدای من رو نمی شنوه.
رفت خواستگاری و منتظر جواب شد.قبلش هم رفت چند تابنگاه معاملاتی تا قیمت خونه بیاد دستش.خوب اگر جواب مثبت رو می گرفت باید خونه ای رو رهن می کرد.دور رو بر ظهر اولین بنگاهی که رفت سوال کنه در مورد راهن خونه.
دید یک خانم بنگاه دار هست و داره تعطیل می کنه؛ گفت خانم من اومدم قیمت خونه رو بپرسم.خانمه گفت: برای کی می خوای؟ گفت برای خودم!مجردی آقا؟گفت:بله ولی در آستانه ازدواجم.خانم بنگاه دار گفت جواب مثبت رو گرفتی؟گفت هنوز؛نه؛منتظرم!!!ولی حیف!!!چون که خدا قسمت نکرد اون کسی رو که مشخصاتش رو به خدا گفتم که برام بفرسته!!!
خانم بنگاه دار گفت:مشخصاتش رو بگو شاید بتونم کمکت کنم!!!مشخصاتش رو مطابق همان 4 موردی رو که در بالای متن اشاره کردم گفت سیده؛مدیر مدرسه؛خانه ازخودش داشته باش؛خیلی خوشکل و خانم )!!!حرفش که تمام شد!
خانم بنگاه دار گفت برو والدینت رو امشب بیار خانه من خواستگاری دخترم که تو همان کسی هستی که مورد نظر ماست!!!!!!!!!!خیلی تعجب کرد!خشکش زده بود!!!خانم بنگاه دار گفت برو با خانوادت بیا تا شب خواستگاری بگم علت دعوت من چی بود؟؟؟رفت و همان شب با مادرش آمدخواستگاری.
تا نشستن خانم بنگاه دار،داستان رو تعریف کرد:که دیشب خواب همسر مرحومش رو دیده که آمده و بهش گفته که فردا پسری می یاد درب بنگاه.اون همون کسی هست که باید داماد من بشه؛وفرد مناسب و مورد نظر اون هست.من داشتم تعطیل می کردم که شما اومدی و از صبح به این نیت آمدم سر کار.
بله دختر من (مدیر مدرسه هست،یک پارچه خانم،یک خانه هم ارث پدریش بوده که طبق وصیت مرحوم پدرش به نامش کردم و البته سیده هم هست !آخه پدر مرحومش سید بوده!!!در نهایت پسر با همان دختری که از خدا خاسته بود ازدواج کرد.و به آرزوش رسید.
حالا شما عزیزان نظرات خود رو بفرمایید.
این داستان بر مبنای واقعیت بوده است.
یکی از دوستان، پسری بود با ایمان وپاک دامن.دنبال دوست پسر و دختر هم نبود!!!خیلی باراده و محکم، می گفت همیشه از خدا دختری را می
خواستم که مشخصات ذیل رو داشته باشه:
1-سیده باشه،یعنی پدرش سید باشه!!!

2- دختره مدیر مدرسه باشه!!!

3- خانه هم از خودش داشته باشه!!!

4-خوشکل با شه و خلاصه خانم و خانواده دار و فوق العاده نجیب.

مدتها گذشت، و هم دانشگاهی هاش مسخرش می کردن و از جملاتی نظیر؛
خانم مدیر رو خدا فرستاد،خداسر کارت گذاشته، تو مخت تعطیله چند سال گذشته داری پیر می شی پسر!دختر کسی به تو نمی ده!کار درست و حسابی هم که
نداری،وضع پولیت هم که تعریفی نیست.
خلاصه دور و بریاش یکی پس از دیگری ازدواج کردن واین بنده خدا همچنان محکم
ایستاده بود و شعارش این بودکه:خدا 100درصد چیزی رو که ازش خواستم و دختری که مشخصاتش رو دادم بهم می ده!من باور دارم به کار خدا 100درصد.1درصد هم شک نمی کنم بزار همه بگن احمقه ،دیوانه است.
خیلی ها بهش می گفتن تو خورافاتی هستی.برو یکی رو پیدا کن.وبرو خواستگاری.خود بنده خدا شرایط مناسبی برای ازدواج نداشت.هر جا هم که به این و اون می سپرد،آخرش نمی شد.
تا یک روز تصمیم جدی گرفت و خسته شد،گفت خدا با من قهر کرده و دیگه صدای من رو نمی شنوه.
رفت خواستگاری و منتظر جواب شد.قبلش هم رفت چند تابنگاه معاملاتی تا قیمت خونه بیاد دستش.خوب اگر جواب مثبت رو می گرفت باید خونه ای رو رهن می کرد.دور رو بر ظهر اولین بنگاهی که رفت سوال کنه در مورد راهن خونه.
دید یک خانم بنگاه دار هست و داره تعطیل می کنه؛ گفت خانم من اومدم قیمت خونه رو بپرسم.خانمه گفت: برای کی می خوای؟ گفت برای خودم!مجردی آقا؟گفت:بله ولی در آستانه ازدواجم.خانم بنگاه دار گفت جواب مثبت رو گرفتی؟گفت هنوز؛نه؛منتظرم!!!ولی حیف!!!چون که خدا قسمت نکرد اون کسی رو که مشخصاتش رو به خدا گفتم که برام بفرسته!!!
خانم بنگاه دار گفت:مشخصاتش رو بگو شاید بتونم کمکت کنم!!!مشخصاتش رو مطابق همان 4 موردی رو که در بالای متن اشاره کردم گفت سیده؛مدیر مدرسه؛خانه ازخودش داشته باش؛خیلی خوشکل و خانم )!!!حرفش که تمام شد!
خانم بنگاه دار گفت برو والدینت رو امشب بیار خانه من خواستگاری دخترم که تو همان کسی هستی که مورد نظر ماست!!!!!!!!!!خیلی تعجب کرد!خشکش زده بود!!!خانم بنگاه دار گفت برو با خانوادت بیا تا شب خواستگاری بگم علت دعوت من چی بود؟؟؟رفت و همان شب با مادرش آمدخواستگاری.
تا نشستن خانم بنگاه دار،داستان رو تعریف کرد:که دیشب خواب همسر مرحومش رو دیده که آمده و بهش گفته که فردا پسری می یاد درب بنگاه.اون همون کسی هست که باید داماد من بشه؛وفرد مناسب و مورد نظر اون هست.من داشتم تعطیل می کردم که شما اومدی و از صبح به این نیت آمدم سر کار.
بله دختر من (مدیر مدرسه هست،یک پارچه خانم،یک خانه هم ارث پدریش بوده که طبق وصیت مرحوم پدرش به نامش کردم و البته سیده هم هست !آخه پدر مرحومش سید بوده!!!در نهایت پسر با همان دختری که از خدا خاسته بود ازدواج کرد.و به آرزوش رسید.
حالا شما عزیزان نظرات خود رو بفرمایید.
این داستان بر مبنای واقعیت بوده است.
آخرین ویرایش: