معماری با مصالحی از جنس دل

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
می شمارم

دانه دانه باران را

در خیابانهای بی تـــو....

وقتی

آوار می شود ،

جنونی که تازگی ندارد،،

بر ســـرم ...
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاصدک هایی را فرستادم

تا خبری از دلتنگیم را برایت بیاورند

وقتی بدستت رسیدنند

حرفهایشان را بشنو

زیرا حرفهایی از دل من برایت اورده اند
:cry:
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی می گویم دیگر به سراغم نیا

فکر نکن فــــراموشــــت کردم

یا دیگر دوســــتت ندارم

نــــــــــــــــــــــــ ـه

من فقط فهمیدم

وقتی دلت با من نیس

بـــــودنت مشکلی را حل نمی کند.
 

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]بعضی وقتا دلم برا مادرم میسوزه
وقتی میام تو اتاقم و غرق دنیای مجازی میشم
و اون تنها نشسته تلوزیون میبینه
[/h]
 

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]خدایا…[/h][h=1]میخواهم اعتراف کنم دیگرنمیتوانم [/h][h=1] خسته ام من امانت دارخوبی نیستم[/h][h=1] “مراازمن بگیر” مال خودت[/h][h=1]من نمیتوانم نگهش دارم…[/h]
 

hassan2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
از سا ختـــــــار دنـــیــــــــا

اطلاع زیادی ندارمـــــــــ....

ولــــــی من هم دوســــت داشتـــــــــم

دنیـــــــــــای كســـــــی باشــــــــم...♥♥♥
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آي نيما نفس دريايي
چه خوش آوردي از سينه خروش
و چه بس نادره ها گفتي نغز
که از آن جمله يکي
سخن از يک شب و آوايي با هيبت دريا کردي
که به شب خواب تو را مي روبيد
شب همه شب به جدار دل تو مي کوبيد
ياد کردي چه خوش از شبخوانان تنگدلان
که چنان طرفه سرود آوردند
در دل قايق تنگ
و سپس چهره نهفتند به تاريکي شب
ياد از نيما ياد
و از آن گمشده آواي بلند
که خبر از تپش و جنبش دريا مي داد
اينک از آن شب و دريا ماييم
در تک قايق دلتنگ روان
گمشده در طلب گمشدگان
گوش بر زنگ صدايي که ز جان برخيزد
بر سر موج به هر سو نگران





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سنگی است زیر آب
در گود شب گرفته دریای نیلگون
تنها نشسته در تک آن گور سهمناک
خاموش مانده در دل آن سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت
در گود ِ آن کبود
سنگی است زیر آب، ولی آن شکسته سنگ
زنده ست می تپد، به امیدی در آن نهفت
دل بود، اگر به سینه، دلدار می نشست
گل بود، اگر به سایه، خورشید می شکفت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

چوپان دروغگو"احساس من"است!
که هر روز
از آمدنت خبر میدهد...
تو نمیآیی...!!!
 

ایلین1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرقـے نمـے کند !! بگویم و بدانـے …!
یا … نگویم و بدانـے..! فاصله دورت نمی کند …!!!
در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ …! جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:
دلــــــــــــــم…..!!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک لحظه غفلت و اشتباه
و در پی آن هجوم مردم به جا خالی ها.
دیگر کسی در اطرافت نیست،
تنهای تنها در طوفان درونت باید بسوزی و زندگی کنی .
زندگی دیگر برایت زندگی نیست وبر سر واژه های گنگ بگنجانش .
سخن نگو هیچ نگو
چشمها به سویت توجهی ندارند .
در دلت جایی برای گریستن نیست .
فراموش کن که اشک چشمانت می توانند دلت را خالی کنند .
به خاطره هایت بسپار، هیچ چیز و هیچ کس برای تو نیست .
روزی فرا می رسد که هر چه را هم که داری نخواهی داشت
شاید این زمان زیاد دور نیست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باید همیشه دور بود...

نزدیکی

کوری می آورد...

نزدیکی

خواب می آورد

عادت می آورد...

باید همیشه دور بود...!

(نزدیکی گند بالا می آورد...)​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تنهــایـم …

اما دلتنگ آغــوشی نیستــم…

خستــه ام …

ولـی به تکیـه گـاه نمـی اندیشــم…

چشــم هـایـم تـر هستنــد و قــرمــز…

ولــی رازی نـدارم…

چــون مدتهــاست دیگــر کسی را “خیلــی” دوست ندارم…

فقط خیلـی هـا را دوست دارم …


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


פּَقتـے نـَـﮧ בستــے بَـ ـرآےگِرِفتـَטּ اَستَ


نـَـ ﮧ آغوشــے بَـ ـرآےگِریــﮧ..

نــَ ﮧ شآنـﮧاے بَـ ـراے تِکیــﮧ...

اِنتظــ ـآر نَـבاشتــﮧ بآشَ פֿـَنـבه*اَم פּآقِعے بآشَـב...

ایــטּ رפּز*هآ فَقَطــ زِنـבه*اَم تــا בیگَرآטּ زِنـבگـے کُنَنـَב !!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو قامت بلند تمنايي اي درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي اي درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبايي اي درخت
وقتي که بادها
در برگهاي در هم تو لانه مي کنند
وقتي که بادها
گيسوي سبز فام تو را شانه مي کنند
غوغايي اي درخت
وقتي که چنگ وحشي باران گشوده است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايي اي درخت
در زير پاي تو
اينجا شب است و شب زدگاني که چشمشان
صبحي نديده است
تو روز را کجا ؟
خورشيد را کجا ؟
در دشت ديده غرق تماشايي اي درخت ؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکيان
پيوند مي کني
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جايي اي درخت
سر بر کش اي رميده که همچون اميد ما
با مايي اي يگانه و تنهايي اي درخت





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یقین دارم که می آیی
یقین دارم که می آیی، زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند،تو می آیی ، یقین دارم که می آیی...
پشیمان هم ...
دودستت التماس آمیز ، می آید به سوی من
ولی پر می شود از هیچ ، دستی دست گرمت را نمی گیرد
صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه ، به فریادی مرا با نام میخواند
ومی گوید که اینک من ، سرم بشکن ، دلم را زیر پا له کن
ولی برگرد...
همه فریاد خشمت را ، به جرم بی وفایی ها ، دو رنگی ها ، جداییها
به روی صورتم بشکن ، مرو ای مهربان بی من ، که من دور از توتنهایم!
ولی چشمان پر مهری ، دگر بر چهرۀ مهتاب مانندت نمی ماند
لبانی گرم با شوری جنون انگیز ، نامت را نمی خواند
دگرآن سینۀ پر مهر آن سّد سکندر نیست
که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
دودست کوچکش ، با پنجه های گرم و لغزنده ، میان زلف های نرم تو بازی نمی گیرد ،پریشانی نمی سازد ، هزاران باره هستی را پای تو نمی بازد
زنِ کوچک تو چه خاموشست
تومی آیی ، زمانی که نگاه ِ گرم من دیگر به روی تو نمی افتد ،هراسان
هرکجا ، هر گوشه ای برق ِ نگاهت را نمی پاید ، مبادا بر نگاه دیگری افتد.
سراب آرزو باشد و لب هایت ، لبان ِ گرم و تب دارت ، کتاب روشنی ازبرای گفتگوی یک عمر باشد و عطر صد هزاران بوسۀ شیرین دوباره روی آن لغزد ، محالست این که بتوانی بر آن چشمان خوابیده ، دوباره رنگ ِ عشق و آرزو ریزی ، نگاهت را به گرمی بر نگاه من بیاویزی ، به لبهایم کلام شوق بنشانی.
محالست که بتوانی دوباره قلب آرام مرا ، قلبی که افتادست از کوبش بلرزانی ، محالست که بتوانی مرا دیگر بگریانی ، تو می آیی یقین دارم ، ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده برخاکست ، دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد ، به دیوار بلد پیکر گرمت نمی پیچد ، در آغوش سرد گور می پوسد جدا از دستهای ِ گرم وزیبا و نجیب تو.
تومی آیی یقین دارم تو با عشق و محّبت باز می آیی ، ولی افسوس ....آن گرما به جانم درنم یگیرد ، به جسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد ، اگر صدها هزاران بوسه از پا تاسرم ریزی ، دگر مستی نمی بخشد.
یقین دارم که می آیی ، بیا ای آنکه نبض ِ هستیم در دستهایت بود ، دلِ دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.
بیاتا آخرین دم هم ، قدمهای تو بالای سرم باشد ، نگاهت غرق در اشک پشیمانی بروی ِپیکرم باشد.
دلت را جاگذاری شاید آنجا تا که سنگ ِ بسترم باشد:cry::cry::cry:





 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/yinyang.gif تنها [/h] روزگاری چنار بودم
شاخه هایم نفسی برای بلبلان
برگهایم را کرم ابریشم میخورد
تنم از ان سیری دارکوب پرمیشد
خوش بودن همگان بامن ومن باخدا
تا که بوسیدم خاک را از لطف بازیگوشی باد
وهمبستر خاک شدم با چشم باز
در اسمان بامن بودند یاران
زمین گیرشدن رسم بزرگان نیست
ومن پست شدم
ویاران هر طرف سوی خود رفتند
ومن ماندم خدا ای کرم ابریشم
بخور برگها راکه خداهست
وفایت در ریشه ام سبز است
هرچند سبز بودن حرام است
کرم ابریشم بگو از دولت خویش
چه میدیدی از ان بالاها
گفت خوردن برگ به از رفتن
دوستت دارم تاوقتی دگر
باد بار دگر مرا دریابید
وبرد یادگاری ایستادن را
وپروانه ای پرکشید
من من ماندم خاک
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مخاطب خاص ندارم...

مخاطب خاص ندارم...

گاهی فکر می کنم دنیای مجازی دنیای آدم آهنی هاست...

بودن یا نبودنت برای اکثر انسانها تفاوتی نداره... مگر تعداد معدودی ...

تا سراغ کسی رو نگیری... در پی ات نمیان...من تجربه کردم...

اما بازم دلتنگ که می شم

دلم قلم می شه ... و نت کاغذ... و تو نگارم...زیباترین کتیبه من



نازنین فاطمه جمشیدی
 
آخرین ویرایش:

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صدای سنگین سکوت...
در ذهن خسته ام میشکند،

از خویش دور افتاده ام لیک،

چراغی در دور دست وجودم سوسو میزند،

کسی فریاد میزند،با صدای بی صدا،

آری،این صدای سکوت است که میشنوی
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شبی از پشت یک تنهایی .........[/h]
شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا كردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم
پس از یك جستجوی نقره ایی در كوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی كه در تنهاییم رویید با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها كردم......

همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشكی از جنس غروب ساكت و نارنجی خورشید وا كردم
نمیدانم چرا رفتی؟
نمیدانم چرا شاید خطا كردم
و تو بی آنكه فكر غربت چشمان من باشی
نمیدانم كجا؟تا كی؟برای چه؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید
و بعد از رفتنت یك قلب دریایی ترك برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاكستری گم شد
و گنجشكی كه هر روز از كنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار كسی حس كرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
كسی حس كرد من بی تو تمام هستیم از دست خواهد رفت
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی كرد
كسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنكه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد!
ببین كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید
كسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم
و من در حالتی ما بین اشك و حسرت و تردید
كنار انتظاری كه بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یك دل
میان غصه ایی از جنس بغض كوچك یك ابر
نمیدانم چرا؟ شاید به رسم پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دیگـر قاصـدک هـا به دسـت مـا نمیرسند

چـون شـرم دارند پیغام يک نفـر را به چـند نفر برسـانند
 
بالا