گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

کد خبر: ۲۸۱۱۴۹
تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۹

شهید عباس بابایی در سال 1329 در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود.دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1348 با این که در رشته پزشکی قبول شده بود به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی وی گذشته از انجام وظایف روز مره به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت.

در مرداد ماه سال 1360 فرماندهی پایگاه هشتم شکاری بر عهده ی او گذاشته شد.او با روحیه شهادت طلبی صفحات نوین و زرینی در تاریخ دفاع مقدس و نیروی هوایی ارتش نگاشت و با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده قسمت اعظم وقت خود را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادتش بیش از 60 ماموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.

سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی که در دفاع از نظام سرکوبی و دفع تجاوزات دشمن از خود بروز داد در فروردین 1366 به درجه سرتیپی مفتخر گردید.سرتیپ بابایی صبح روز پانزدهم مردادماه همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی«سرهنگ نادری» به منظور شناسایی و تعیین راه کار اجرای عملیات با یک فروند هواپیمای اف-5 از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بسم الله الرحمن الرحیم​

و مپندارید آنانکه در راه خدا كشته شده‎اند، مرده‎اند بلكه زنده‎اند و و روزی خور خوان الهی‌اند. "قرآن كریم"
در جمعی پاك و عاشق و با صفا كه نورخورشید یكرنگی و همدلی و محبت آنان كوركننده چشم خفاشان كوردل بود،‌دستی پلید و زشت درآمد و خون عاشقان فرشته خوی امت اسلام را در هم آمیخت. اما چه باك كه خونهای به هم آمیخته و این پیكرهای پاره پاره و آن جگرهای به دندان گرفته شده، دودمان و بنیاد سلسله ظلم و تباهی و تیرگی را سست تر از همیشه خواهد كرد.



اگر غم لشگر اندوزد كه خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم​


شهادت، این یگانه معشوق پاكبازان و دلدادگان حریم دوست، سالها پس از پایان دوران دفاع ده ساله -نه هشت ساله- ملت مظلوم ایران اسلامی، كماكان عاشقانی را كه ناله‎ای از جنس نیاز دارند، در آغوش می كشد.
اگر آه تو از جنس بلور است

در باغ شهادت باز، باز است​


اما محفل عشق و عاشقی ابن بار چه با صفا و بی‎آلایش است. مردی از تبار قافله عشاق، جانبازی جامانده از قافله شهادت، فرمانده ای از سلاله همت و باكری، كنار چند نفر از همسنگران همراهش، در جمعی با صفا و خاكی و در جمع بزرگی از عشایر بلوچستان ایران، و بهمراه آنان و در كنار آنان به خاك و خون كشیده می شود و كبوتر عاشق و خسته روح بزرگش هم‌پرواز و همداستان با عاشقان بی ریا و باصفای عشایری، تا حریم ملكوت اوج می گیرد.

چه زیباست این پیوند خون جا‌مانده‎ای از قافله شهدای ملت ایران در نبرد ده ساله با همه استكبار، با خون عشایر شهید پروری كه بار كینه و نفرت استكبار را این بار از شرق كشور به دوش می كشند و ضحاك ددمنش، خون این جانباز عاشق و آن جمع پاك عشایری را در هم آمیخت و پیكرهای پاره پاره و گلگون آنان را در آغوش یكدیگر به مجسمه ای از جنایت صفتی و ددمنشی خود و تابلویی از زخم دیرین خون از ملت مسلمان ایران بدل ساخت.

آری، دست كثیف فتنه بیگانه بار دیگر از آستین كافران و ملحدان بیرون آمد و حاج نورعلی شوشتری این پیر قافله خراسانی های شهید را پس از مدال جانبازی كه در جنگ‌با كفر صدامی به سینه آویخته بود، به افتخار شهادت نائل كرد و او را در میان جمعی از عشایر پاك بلوچستان به ملكوت اعلا پیوست.

چه زیباست این عروج عشایر بلوچ و این رزمنده خراسانی، چه زیباست این عشق آسمانی و عروج عرفانی و چه تیره است روی كفر جهانی كه دست خود را به خون این رزمنده و آن عشایر پاك، در میان جمع بی ریا و با صفا آلود.

سرنگون باد سلسله كفر جهانی و جاوید باد یا شهیدان عشایر و سیاهی‌مان كه در این حركت كور‌دلانه، تا حریم ملوكت اوج گرفته و جاویدان شدند.




گزیده ای از زندگینامه سردار شهید نور علی شوشتری

سردار سرتیپ پاسدار نور علی شوشتری در سال 1327 در روستای سر ولایت شهرستان نیشابور به دنیا آمد.

وی که از فرماندهان پر افتخار و یارگاران نامدار دفاع مقدس محسوب می شود در دوران قبل از انقلاب با ارادت ویژه ای که نسبت به مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای داشت و به طور مرتب در جلسات ایشان شرکت می نمود و بدین طریق با فضای مبارزه ارتباط داشت. در دوران بعد از انقلاب و مخصوصاً در زمان دفاع مقدس نیز در عملیات های مختلف - خصوصاً در جبهه جنوب - حضور فعال داشت.

سردار شوشتری که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد

در اکثر عملیات ها با مسئولیت های مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت که هفت بار جراحت شدید و تحمل رنج و درد ناشی از آن ماحصل این حضور فعال و مخلصانه بود و بدین ترتیب افتخار جانبازی را چون برگ زرین دیگری برای کتاب زندگی سراسر مجاهدت او به ارمغان آورد.

با وقوع عملیات مرصاد وی به توصیه مقام معظم رهبری مسئولیت این عملیات غرور آفرین را بر عهده گرفت و به نقل از شهید صیاد شیرازی فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت تا جایی که در تماس مرحوم حاج سید احمد خمینی با وی و ابلاغ گزارش پیشرفت عملیات توسط آن مرحوم به امام خمینی (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتری می فرمایند: "در این دنیا که نمی توانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعاً شما را شفاعت خواهم کرد."



فرماندهی لشگر5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بخشی از مسئولیت های این فرمانده بزرگ و شهید والا مقام است. وی از اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهده دار شد و موفق گردید با تلاشی پیگیر و مجاهدتی خستگی ناپذیر ایجاد اتحاد بین طوایف شیعه و سنی را در این استان به افتخارات خود بیفزاید.

سردار شهید نورعلی شوشتری که سال های متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا را نیز عهده دار بود بارها در جمع همرزمانش گفته بود:

آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود.​


روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]شهادت باكری به روایت احمد كاظمی[/h]
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر كس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش، من نمى‏توانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند.»



صداش هنوز توى گوشم‏ست، كه مى‏گفت «پاشو بیا، احمد!»
باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترك بود. هدف‌ها‌یى كه برامان در نظر گرفته بودند در كمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش كردیم. تا این كه رسیدیم به مرحله‏ى عبور از دجله و ادامه‏ى عملیات در آن طرف دجله، روى جاده‏ى بصره - العماره.
ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگان‏هاى شمالى به گوش‏مان مى‏رسید. به ما ابلاغ كردند از دجله رد شویم. مهدى و بچه‏هاى لشكرش در محلى بودند به اسم كیسه‏یى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى كردیم كه كجا باشیم و چطور عمل كنیم.
ماموریت مهدى این بود كه برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چاله‏ى یك بمب، كنار جاده‏ى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى كه مهدى بى‏سیم و تمام زندگى‏اش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مى‏كرد.
ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مى‏آورد كه آن جبهه را تقویت كند. هوا غبارآلود بود. تانك‌ها‌شان داشتند خودشان را مى‏رساندند به خط براى تك به منطقه‏یى كه مهدى تصرف كرده بود.
از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
راست مى‏گفت. نمى‏شد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مى‏ایستاد مى‏گفت چى كار كنند. همان لحظه یك گروه را فرستاد بروند روى جاده‏ى آسفالت تا بروند پلى را منهدم كنند كه عراقى‏ها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مى‏شد و راه بسته، هیچ نیرویى نمى‏توانست از آن سمت بیاید. هر كدام شان هم كه مى‏ماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مى‏شد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاك.
از مهدى خداحافظى كردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى كه رفته‏اند براى انهدام پل شهید شده‏اند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... كه خودش یك پروژه‏ى چند ساعته بود. آن‏ها هم حتى شهید شدند.
یك نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مى‏خواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من كار دارد.
گفتم «وصلش كن!»
مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان!»
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقى‏ها دور تا دور مهدى را محاصره كرده‏اند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند كارى كنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچه‏ها شهید شده بودند. عراقى‏ها لحظه به لحظه بیشتر مى‏شدند. مواضع خودشان را پس مى‏گرفتند. تانك‏هاى زیادى را آن جا پیاده كرده بودند. آتش تیر مستقیم‏شان یا آتش دیوانه‏ى خمپاره‏ها، هیچ با آن آتش سبك اولیه‏شان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به كارها و تا تاریك نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
در راه و هر جا كه بودم مرتب تماس مى‏گرفتم و دلهره‏ام بیشتر مى‏شد. مهدى یك بار هم نگفت آتش به نفع ماست. كار به جایى كشید كه دیگر نیرو هم نمى‏توانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود كه اگر مى‏آمدند جلو، از سه طرف راه مان را مى‏بستند و اگر تا دجله مى‏آمدند جلوتر مى‏توانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یك ساعت و یا یك ساعت و نیم بیشتر طول نكشید كه مهدى تماس گرفت گفت «مى‏آیى؟»
گفتم «با سر.»
گفت «زودتر!»
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زده‏اند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
نمى‏توانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمى‏توانم.»
از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مى‏گرفتند مى‏گفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید!»
مهدى مى‏گفت نمى‏تواند. من اصرار كردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش!»
نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود كه هیچ چاره‏یى جز اصرار برام نماند.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر كس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!»
گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.»
گفتم «این جا، با این آتش، من نمى‏توانم. تو لااقل...»
گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند.»
فاصله‏ى ما هفتصد مترى اگر مى‏شد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمى‏گذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مى‏گفت «پاشو تو بیا، احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس كردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى كلاش از توى بى سیم مى‏آمد. بارها التماسش كردم. بارها تماس گرفتم. تا این كه دیگر جواب نداد. بى سیم‏چى‏اش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمى‏خواهد، یعنى نمى‏تواند حرف بزند...»
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقى‏ها سرعت عمل داده بود و مى‏آمدند جلو و من هیچ كارى نمى‏توانستم بكنم، جز این كه باز تماس بگیرم. به خودم مى‏گفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مى‏ماندم یا باهم برمى گشتیم مى‏آمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، كه رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم كه باید مهدى از آن مى‏گذشت رفت زیر دید مستقیم عراقى‏ها. مجبور شدیم برویم در امزاده‏یى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بى‏جواب گرفتم. یكى از بچه‏ها گفت دیده كه مهدى را آورده‏اند كنار ساحل و سوار قایق كرده‏اند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریكى شب استفاده كند بیاید. نیامد. فركانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقى‏ها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى كه ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مى‏تواند از سد این آتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست كه مهدى شنا كند بیاید، خسته‏ى خسته، و حتما خندان.
براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمى‏توان از محاصره‏ى عراقى‏ها جان سالم به در ببرد. مى‏دانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمى‏ها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مى‏دانستم مهدى كسى نیست كه به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مى‏دانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مى‏دانستم مهدى فرماندهى تاكتیكى‏ست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مى‏كند. مى‏دانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مى‏دانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبى‏ست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. كه كاش مى‏رفتم و از زبان بچه‏ها نمى‏شنیدم چطور تیر خورده. با آن چشم‏هاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست كه هیچ كدام‏مان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاكریز یك گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر كس را كه مى‏فرستادیم شهید مى‏شد.
عصر بود گمانم، یا شب حتما، كه با مهدى قرار گذاشتیم یكى را پیدا كنیم برود خاكریز را وصل كند. قرار شد استراحت كنیم، تا بعد ببینیم چى كار مى‏شود كرد. سنگرمان یك سنگر عراقى بود. بچه‏ها با چند تا پتو قابل تحملش كرده بودند. چشم‌ها‌م سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمى‏توانست بیدار بماند. یك نفر آمد كارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مى‏گوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچه‏ها آمدند گفتند با مهدى كار دارند و پیداش نمى‏كنند.
گفتند «كجاست؟»
گفتم «خواب ست. همین جا.»
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم «مگر مى‏شود؟»
خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این كه تماس گرفت.
گفتم «مرد حسابى! كجا گذاشته‏اى رفته‏اى بى خبر؟ ما كه زهره‏مان تركید.»
گفت «همین جام. توى خط.»
گفتم «آن جا چرا؟»
جوابم را مى‏دانستم. مى‏دانستم حتما رفته یكى از یولدوزرها را برداشته و آن خاكریز را... گفتم «مى‏خواهى من هم بیایم؟»
گفت «لازم نیست. تمام شد.»
زیر آن آتشى كه هر كس را مى‏فرستادیم شهید مى‏شد، مهدى رفت آن خاكریز را وصل كرد و یك بار دیگر به من فهماند كه مى‏شود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فكر كنم بله، توى همین عملیات بدر بود كه یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود كه در یك لحظه به مهدى گفتم «الان ست كه نور بالا بزنیم.»
توقف كردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و كمى هم از... كه مهدى گفت «نایست! برو! سریع!»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مى‏خورد كنارمان و من مى‏رفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینه‏ى موتورم مى‏دیدم كه مهدى چطور صاف نشسته و حتى یك لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مى‏كردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و كنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقه‏ى آتش و آب، فقط مى‏خندیدم.

منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آبان سال 1363 شهید زین‌الدین به همراه برادرش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علی‌بن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت می‌کنند. در آنجا به برادران می‌گوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم!

موقعی که عازم منطقه می‌شوند، راننده‌شان را پیاده کرده و می‌گویند: خودمان می‌رویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او می‌گوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمی‌توانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را می‌توانیم بدهیم.



فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبهه‌ها و شرکت در عملیات و صحنه‌های افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.

همان طور که برادران را توصیه می‌کرد:

ما باید حسین‌وار بجنگیم؛

حسین‌وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛

حسین‌وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی؛

ای کاش جانها می‌داشتیم و در راه امام حسین(ع) فدا می‌کردیم؛

از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و می‌گفت عمل کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت

تولد

به سال 1338 ه.ش در کانون گرم خانواده‌ای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود. مادرش که بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش کوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردادن فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم می‌داد.

نبوغ و استعداد مهدی باعث شد که او دراوان کودکی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیکاری به پدرش که کتابفروشی داشت، کمک می‌کرد و به عنوان یک فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری می‌داد.




? ویژگیهای اخلاقی





از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شکنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترین پاتکها به خاطر این روحیه بود. روحیه‌ای که اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود.

مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمی‌شد.

شهید زین‌الدین در کنار تلاش بی‌وقفه‌اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت که جبهه‌های نبرد، مکانی مقدس است و انسان دراین مکان، به خدا تقرب پیدا می‌کند. همیشه به رزمندگان سفارش می‌کرد که به تزکیه نفس و جهاد اکبر بپردازند.

او همواره سعی می‌کرد که با وضو باشد. به دیگران نیز تاکید می‌نمود که همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن می‌پرداخت.

به دلیل اهمیتی که برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا می‌داشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران کودکی در زندگی مهدی متجلی بود.

با علاقه خاصی به بسیجی‌ها توجه می‌کرد. محبت این عناصر مخلص در دل او جایگاه ویژه‌ای داشت. برای رسیدگی به وضعیت نیروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، یگانها و مقرهای لشکر سرکشی می‌نمود و مشکلات آنان را رسیدگی و پیگیری می‌کرد. همواره به برادران سفارش می‌کرد که نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و همیشه خودشان را نسبت به آنها بدهکار بدانند و یقین داشته باشند که آنها حق بزرگی بر گردن ما دارند.

شیفتگی و محبت ویژه‌ای به اهل بیت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختی که از ولایت فقیه داشت از صمیم قلب به امام خمینی(ره) عشق می‌ورزید. با قبلی مملو از اخلاص، ایمان و علاقه از دستورات و فرامین آن حضرت تبعیت می‌نمود. به دقت پیامها و سخنرانیهای ایشان را گوش می‌داد و سعی می‌کرد که همان را ملاک عمل خود قرار دهد و از حدود تعیین شده به هیچ وجه تجاوز نکند. می‌گفت:

ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببینیم از آن کانون و مرکز فرماندهی چه دستوری می‌رسد، یک جان که سهل است، ای کاش صدها جان می‌داشتیم و در راه امام فدا می‌کردیم.

او در سخت‌ترین مراحل جنگ با عمل به گفته‌های حضرت امام خمینی(ره) خدمات بزرگی به جبهه‌ها کرد.

حفظ اموال بیت‌المال برای شهید زین‌الدین از اهمیت خاصی برخوردار بود. همواره در مسئولیت و جایگاهی که قرار داشت نهایت دقت خود را به کار می‌برد تا اسراف و تبذیر نشود. بارها می‌گفت:

در مقابل بیت‌المال مسئول هستیم.

در استفاده از نعمتهای الهی و حتی غذای روزمره میانه‌روی می‌کرد.

او خود را آماده رفتن کرده بود و همواره برای کم کردن تعلقات مادی تلاش می‌کرد. ایثار و فداکاری او در تمام زمینه‌ها، بیانگر این ویژگی و خصوصیتش بود.

برای اخلاص و تعهد آن شهید کمتر مشابهی می‌توان یافت.

او جز به اسلام و انجام تکلیف الهی خود نمی‌اندیشید. در مناجات و راز و نیازهایش این جمله را بارها تکرار می‌کرد:

ای خدا! این جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پیروز کن.

از آنجا که برادران، ایشان را به عنوان الگویی برای خود قرار داده بودند، سعی می‌کردند اخلاق و رفتارشان مثل ایشان باشد.

او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مکتب انسان ساز اسلام. خیلی‌ها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یک برادر بزرگتر و معلم اخلاق می‌دانستند. زیرا او قبل از آنکه لشکر را بسازد، خود را ساخته بود.

اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضای مسئولیتهای نظامی‌اش که دارای صلابت و قدرت خاصی بود، زمانی که با بسیجیان مواجه می‌شد برادری صمیمی و دلسوز برای آنها بود.

شهید مهدی زین‌الدین در زمینه تربیت کادرهای پرتوان برای مسئولیتهای مختلف لشکر به گونه‌ای برنامه‌ریزی کرده بود که در واحدهای مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جریان کارها باشند. می‌گفت:

من خیالم از لشکر راحت است. اگر چند ماه هم در لشکر نباشم مطمئنم که هیچ مسئله‌ای به وجود نخواهد آمد.

در کنار این بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زیرا رفتار و صحبتهایش در عمق جان نیروهای رزمنده می‌نشست. بارها پس از سخنرانی، او را در آغوش خویش می‌کشیدند و بر بالای دستهایشان بلند می‌کردند.

او یکی از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار می‌آمد. فرماندهی که نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت کرده بود. چنانچه گفته می‌شود: 70% نیروهای پاسدار و بسیجی آن لشکر، نماز شب می‌خواندند.

سردار رحیم صفوی جانشین محترم فرماندهی کل سپاه درباره او می‌گوید:

شهید مهدی زین‌الدین فرماندهی بود که هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌های جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود

 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
...
.
.
.
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده م ، از دردتان خبر دارم
تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچه غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ی با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
.
.
.
...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]براي صياد دلها...[/h]
حماسی ترین مرد این روزگار

تقدیم به شهید صیاد شیرازی

تقدیم به شهید صیاد شیرازی

امیر سرافراز ایران زمین
سوار خطر نوش فتح المبینعقاب سفر كرده خاكیانپرستوی نه بام افلاكیانملائك تو را تا خدا برده اندز غربت سوی آشنا برده اند شقایق سرشت و شقایق تبار
حماسی ترین مرد این روزگارتو را كوه ها آرزو می كنندتو را قله ها جستجو می كنندتو با عشق عهدی دگر داشتیسفر در مدار خطر داشتیبه سوگ تو هر بید مجنون گریستدر آغوش اروند ، كارون گریستتو در دل حضوری دگر داشتیدلی عاشق و شعله ور داشتیخطر، گام های تو را دیده بودكه پیوسته بر مرگ خندیده بودسفر كردی و ناگهان پر زدیشهیدا نه بر لاله ها سر زدی به سوگ تو پروانه ها سوختندو در شعله ات عشق آموختندتو با منطق كربلا سوختیكه این گونه آتش برافروختیتو چون منطق كربلا داشتی چراغ شهادت بر افراشتی​
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز

نمازهایت را عاشقانه بخوان. حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری ،

قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی و با چه کسی قرار ملاقات داری.

آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی که در تمام عمر داری تکرارشان می کنی.

تکرار هیچ چیز جز نماز در این دنیا قشنگ نیست...

"شهید مصطفی چمران "
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سردار بی‌سر
آخرین باری كه او را دیدم در جزیره بود. عملیات خیبر به اوج رسیده بود. حاجی در خود فرو رفته و حالت عجیبی داشت. در چشمانش انتظاری بزرگ موج می‌زد. حال مسافری را داشت كه آماده عزیمت است اما افسوس كه ما آن وقت درنیافتیم. به نزدیكش كه رسیدم سلام كردم. پاسخم را داد و گفت: «بچه‌ها قرار است به اینجا بیایند و خط را تحویل بگیرند. منطقه را خوب برایشان توجیه كن.» گفتم: «چشم حاج آ قا.» خداحافظی كرد و رفت. ساعتی گذشت. باید به حاج همت گزارش می‌دادم. با یكی از دوستان به طرف قرارگاه حركت كردیم. در مسیر جنازه‌ای دیدیم كه سر نداشت.
از موتور پیاده شدیم و جنازه را به كنار جاده كشیدیم. در قرارگاه هیچكس از حاجی خبر نداشت و همه به دنبال او می‌گشتند. ناگهان به یاد جنازه افتادم. بادگیر آبی كه جنازه به تن داشت درست شبیه بادگیر حاجی بود. با سرعت به محل قبلی بازگشتم جنازه را به معراج شهدا برده بودند. با عجله به معراج رفتم. در راه تنها چیزی كه ذهنم را اشغال كرده بود زیر پیراهن قهوه‌ای و چراغ قوه كوچكی بود كه حاجی همیشه به همراه داشت. در میان پیكرهای مطهر شهدا همان اندام بی‌سر توجهم را به خود جلب كرد زیر پیراهن قهوه‌ای و چراغ قوه‌ای كوچك. آه از نهادم بلند شد. ابراهیم سر در ره دوست نهاده بود. خبر شهادت حاجی تا چند روز مخفی نگه داشته شد. بعد از اتمام عملیات خیبر، رادیو اعلام كرد: «سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید.»
اگر در حین ا نجام عملیات دشمن این خبر را می‌شنید روحیه گرفته و امكان شكست عملیات پیش می‌آمد. پس پیكر بی‌سر آن عزیز چون شمعی در میان دوستان روزها به انتظار ماند. با اعلام خبر، پیكر شهید همت را به دو كوهه بردیم تا با آن مكان دوست داشتنی‌اش وداع كند. در تهران، اصفهان و شهرضا تشییع جنازه با شكوهی برای او برگزار شد و شاید او تنها كسی باشد كه با پركشیدنش سه شهر را به خروش آورد.

منبع:كتاب سردار خیبر
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیده ناهید فاتحی کرجو



[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دختر همسایه، عروسک را که دید به گریه افتاد و گفت خیلی عروسک دوست دارد اما پدرش نمی‌تواند مانند او را برایش بخرد؛ ناهید به خانه که آمد عروسک همراهش نبود.

شهیده «ناهید فاتحی‌کرجو» در چهارمین روز از تیر ماه سال 1344 در شهر سنندج به دنیا آمد. با شروع حرکت‌های انقلابی مردم، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیمایی‌ها و تظاهرات ضد طاغوت در جرگه دختران مبارز کردستان قرار گرفت.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری‌های ضد انقلاب در مناطق کردستان، همکاری‌اش را با نیروهای ارتش و سپاه آغاز کرد. ناهید بیشتر وقتش را به خواندن کتاب‌های مذهبی و قرائت قرآن و انجام فعالیت‌های اجتماعی می‌گذراند.

ناهید اوایل زمستان سال 1360 به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد که به دست نیروهای ضدانقلاب اسیر شد و 11 ماه توسط ضدانقلاب شکنجه شد؛ موهای سرش را تراشیده و ناخن دست و پایش را کشیدند تا به امام خمینی(ره) توهین کند اما او شهادت را به زندگی با ذلت ترجیح داد. ناهید فاتحی در حالی که 16 سال بیشتر نداشت توسط ضد انقلاب زنده به گور شد و به شهادت رسید.

«محمد فاتحی کرجو» پدر این شهیده خاطره‌ای از فرزندش را روایت می‌کند:

ناهید از همان کودکی با دیگران فرق داشت. کوچک که بود کلافه می‌شدیم، از بس سؤال می‌کرد. کنجکاوی او همه را کلافه می‌کرد. حتی در مورد مسائل بدیهی هم سؤال می‌کرد. انگار می‌خواست ته و توی همه چیز را دربیاورد. تا جایی که قادر به جواب دادن نبودیم.
[/FONT]
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنبور شود سبب خیر

یک روز غروب توی سنگر نشسته بودیم
چایی می خوردیم ... صحبت می کردیم ... بساط شوخی هم براه ...
بحث داغ شده بود که زنبوری اومد داخل سنگر و شروع کرد به چرخ زدن
هر کار می کردیم زنبور بیرون نمی رفت
از بس سماجت به خرج داد ، برا بیرون کردنش کم کم همه بلند شدند
طوری شد که گفتیم: ببینیم چه کسی زودتر اون رو خارج می کنه
بعد از اینکه زنبور از سنگر خارج شد ، به بیرون کردنش اکتفا نکردیم

برای اینکه اون رو از حوالی سنگر دور کنیم ، چند قدم از سنگر فاصله گرفتیم
همزمان با بیرون اومدن ما خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و کاملاً ویرانش شد ....
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهید بهروز مرادی در اول دی ماه 1335 در خرمشهر و در خانواده ای اصفهانی متولد شد. تحصیلاتش را در خرمشهر شروع کرد و در مدرسه بازرگانی کوروش کبیر با شهید محمد جهان آرا همکلاس بود. پس از آن به عنوان معلم آغاز به کار کرد. بهروز به همراه سایر بچه های خرمشهر در جریان پیروزی انقلاب و بعد از آن در برابر قائله ی خلق عرب فعالیت می کند و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه می رود. آنچنان که از میان خاطرات خرمشهر بر می آید بهروز را می توان جزء نفراتی دانست که تا آخرین لحظات در برابر سقوط خرمشهر مقاومت می کنند.
او در سال 1364 در رشته ی صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل می شود و قبل از پایان تحصیلاتش در چهارم خرداد 1367 در منطقه ی شلمچه به شهادت می رسد.
بهروز می گفت: «جمعیت خرمشهر سی و شش میلیون نفر است.» و او نه فرزند خرمشهر، که برادر مهربان همه ی ماست کسی که نامش در کنار شهیدانی چون محمد جهان آرا، احمد شوش، بهنام محمدی، امیر رفیعی، محمدرضا دشتی رسول نورانی، اکبر رنجبر، رضا دشتی، محمود ربیعی، جمشید برون و... و همه بچه های خرمشهر به یادمان می آورد که روزی روزگاری قرار بود خرمشهر برای ایرانی ها نباشد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]از آخرین لبخند شهید "عباس كریمی" 24 سال می گذرد[/h]
عباس كریمی" در سال 1336در قهرود كاشان دیده به جهان گشود.
دوران ابتدایی را در این روستا به پایان رسانیدو وارد هنرستان شد. بعد از اخذ دیپلم در رشته نساجی، به سربازی رفت.
دوران خدمت وظیفه او با مبارزات انقلابی امت اسلامی ایران همزمان بود. با وجود خفقان شدید حاكم بر مراكز نظامی، اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(ره) را مخفیانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش می‌كرد.

پس از فرمان حضرت امام خمینی(ره)، خدمت سربازی خود را رها نمود و با پیوستن به صف مبارزین در راه پیروزی انقلاب شكوهمند اسلامی فعالیت كرد و در جریان تشریف فرمایی حضرت امام(ره) نیز جزو نیروهای انتظامی كمیته استقبال بود.
در بهار سال 1358 به هنگام تاسیس سپاه پاسداران كاشان با احساس تكلیف، به عضویت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد.
در تابستان سال 1359 داوطلبانه برای مبارزه با ضدانقلاب عازم كردستان شد و در سپاه پیرانشهر با واحد اطلاعات – عملیات همكاری كرد.
پس از مدت كوتاهی، به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات – عملیات این سپاه معرفی گردید. از جمله فعالیتهای "كریمی " در منطقه خونرنگ كردستان،انجام شناسایی عملیات و آزادسازی منطقه دزلی و ... بود كه توسط نیروهای تحت امر و با هدایت او صورت گرفت.
وی بعدها همراه سردار جاویدالاثر برادر متوسلیان و شهید چراغی به جبهه های جنوب عزیمت كرده و به عنوان مسئول اطلاعات – عملیات تیپ محمد رسول الله(ص) به فعالیت خود ادامه داد.
"عباس كریمی" در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالی كه آخرین دستور ابلاغی از جانب قرارگاه را در عملیات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا می كرد (و لبخندی متین بر لب داشت) بر اثر اصابت تركش خمپاره به ناحیه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسلیم نمود .

"روحش شاد و یادش همیشه سبز"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شهادت هيچ فرماندهي به اندازه مهدي باكري مرا متأثر نكرد[/h]
، محسن رضايي ظهر امروز پنجشنبه همزمان با سالگرد عمليات‌ بدر و خيبر و شهادت سرداران رشيد آذربايجان، شهيد مهدي و حميد باكري، علي تجلايي، مرتضي ياغچيان و حسن شفيع‌زاده، يادگاران هشت سال دفاع مقدس و خانواده معظم شهدا، جانبازان و آزادگان در مسجد جامع تبريز با اشاره به دوران دفاع مقدس اظهار داشت: حادثه دفاع مقدس امتحان سختي براي ايران اسلامي بود.
وي افزود: اين جنگ تحميلي با سرنوشت سياسي ما گره خورده بود و اگر ايران در اين جنگ كه توسط استكبار جهاني با تمام قوا تحميل شده بود، شكست مي‌خورد علاوه بر از دست دادن مرزهاي جغرافيايي، استقلال و آزادي به دست آمده از خون هزاران شهيد انقلاب اسلامي را نيز از دست مي‌داد.
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در زمان جنگ در ادامه به اتحاد بي‌سابقه دولت‌هاي شرق و غرب اشاره كرد و گفت: در هيچ جنگي دولت‌هاي شرق و غرب اين چنين باهم متحد نشده بودند، چرا كه معمولاً در مقابل هم قرار مي‌گرفتند، اما در هشت سال دفاع مقدس باهم به تفاهم رسيدند تا مثل راهزنان و غارتگران به كاروان انقلاب ايران اسلامي حمله برند و مال‌التجاره انقلاب را كه عبارت بود از استقلال و آزادي به غارت ببرند.
وي تاكيد كرد: درست در اين زمان بود كه دليرمرداني از جاي جاي ايران اسلامي بپا خاسته و اسلحه به دست گرفتند و توطئه‌هاي اين غارتگران تاريخ را در نطفه خفه كردند.
رضايي با بيان اينكه شكست استكبار جهاني در هشت سال دفاع مقدس معجزه بود، اظهار داشت: چرا كه طبق ارزيابي‌هاي نظامي دشمنان، شكست ايران در اين جنگ قطعي بود، اما با ظهور دليرمرداني چون باكري‌ها، تجلايي‌ها، ياغچيان‌ها و شفيع‌زاده‌ها محاسبات و معادلات دشمن به هم خورد.
وي تصريح كرد: دشمنان ما هيچ‌وقت روي ايمان، اخلاص، غيرت، توانمندي و در نهايت، روحيه شهادت‌طلبي جوانان برومند ايران اسلامي، حساب باز نكرده بودند.
رضايي در ادامه، اقتدار سياسي، نظامي و امنيتي كنوني ايران اسلامي را محصول تجارب هشت سال دفاع مقدس دانست و خاطرنشان كرد: اگر امروز ايران اسلامي در زمينه‌هاي مختلف سياسي، نظامي، فناوري و ... در اوج افتخار است و اگر امروز، استكبار جهاني در مقابل انقلاب اسلامي سر تسليم فرود مي‌آورد، ريشه در هشت سال دفاع مقدس دارد.
وي اظهار داشت: شهداي ما اقتدار خود را در آن زمان به نمايش گذاشتند و سيلي محكمي به صورت ابرقدرت‌ها زدند تا هرگز به فكر تعرض به ايران اسلامي نيفتند.
دبير مجمع تشخيص مصلحت نظام در ادامه گفت: ما اگر مي‌خواهيم در تمام زمينه‌ها خصوصاً اقتصاد و مديريت كشور به موفقيت برسيم بايد به مديريت و خلاقيت امثال باكري‌ها روي بياوريم و دوباره به باكري‌‌ها برگرديم تا بتوانيم مثل زمان جنگ كشور را به نحو احسن اداره كنيم.
رضايي در ادامه به اخلاص شهيد باكري تاكيد كرد و افزود: محبت در امتداد اخلاص است و چون باكري انساني مخلص بود، دل‌ها را زود فتح مي‌كرد و محبت او به دل مردم ما افتاد.
رضايي افزود: شهيد باكري انصافاً در دوران فرماندهي‌اش در زمان جنگ خوب درخشيد و انس و عاطفه‌اي را كه من با رزمندگان آذربايجان خصوصاً امثال باكري‌ها داشته‌ام، فراموش شدني نيست.


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


شهادت محمد بخارایی، صادق امانی، صفارهرندی و مرتضی نیك نژاد در سال1344 هجری شمسی
محمد بخارایی، صادق امانی،صفارهرندی و مرتضی نیك نژاد از اعضای هیئت مؤتلفه اسلامی در سال1344 هجری شمسی به شهادت رسیدند. این چهارتن از فرزندان شجاع و برومند اسلام در راه پاسداری از ارزشهای متعالی اسلام جان خویش را فدا كردند. پس از قیام خونین 15 خرداد و كشتار بی رحمانه مردم مسلمان از سوی عوامل مزدور آمریكا و رژیم سفاك پهلوی، مجاهدان و مبارزان جبهه توحید، بیش از پیش بر ضرورت یك حركت انقلابی علیه جباران رژیم آمریكایی شاه تأكید كردند و بر این اساس هسته های اولیه یك گروه مبارز به نام هیئت های مؤتلفه اسلامی را بنیان نهادند.
پس از قیام خونین 15 خرداد و كشتار بی رحمانه مردم مسلمان از سوی عوامل مزدور آمریكا و رژیم سفاك پهلوی، مجاهدان و مبارزان جبهه توحید، بیش از پیش بر ضرورت یك حركت انقلابی علیه جباران رژیم آمریكایی شاه تأكید كردند و بر این اساس هسته های اولیه یك گروه مبارز به نام هیئت های مؤتلفه اسلامی را بنیان نهادند


از اقدامات مهم این گروه اسلامی اعدام انقلابی حسینعلی منصور عامل اجرای كاپیتولاسیون بود و جرم این جان باختگان مكتب امام حسین(ع) و نهضت امام خمینی(ره) آن بود كه به عمر ننگین منصور مهره سرسپرده شاه و شیطان بزرگ خاتمه دادند. منصور از اسفند ماه سال 1342 شمسی تا بهمن ماه سال 1343 نخست وزیر ایران بود .
از اقدامات مهم این گروه اسلامی اعدام انقلابی حسینعلی منصور عامل اجرای كاپیتولاسیون بود و جرم این جان باختگان مكتب امام حسین(ع) و نهضت امام خمینی(ره) آن بود كه به عمر ننگین منصور مهره سرسپرده شاه و شیطان بزرگ خاتمه دادند


او حزب ایران نوین را دایر كرد وقانون ننگین كاپیتولاسیون را به مجلس برد. همچنین مجری طرح تبعید حضرت امام (ره) در سال 1343 شمسی، بود. به همین دلیل در روز اول بهمن ماه سال 1343در مقابل مجلس شورای ملی مورد هدف گلوله انقلابی مسلمان محمد بخارایی قرار گرفت و به هلاكت رسید. انجام این طرح را شاخه اجرایی هیئت مؤتلفه اسلامی به عهده گرفت.
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
برادرم من آمدم تونبودی
اماطلائه بود و آسمان
شلمچه بود و نیزار
جزیره بود و نخلستان
اما همه رنگ خاک بودند
رنگ لباسهای خاکیت
نخلهای بی سر بود
تجلی پیکر بیسرت
نیزار در صدا بود
صدای کمیلت

خورشید چون سابق می تابید
ولی فانوس های سنگرت را میدیدم
افسوس که مردمک های چشم گناه کرده ام
نتوانست اشک های خونینت راببیند
وصورت سیاهم از گناهی
روی دیدن ندارد
اما یک دعا ازتو طلب می کنم
که اگر دوباره دراین بیابان آمدم
از بوسیدن شیشه قاب عکست خجالت نکشم
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم، من محتاج نیست شدنم، من محتاج تو هستم،
خدایا! بگو ببارد باران، که کویر شوره‌زار قلبم سالهاست، که سترون مانده است، من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم،
خدایا دوست دارم تنهای تنها بیایم ، دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دور از هر هویتی،
خدایا! اگر بگوئی لیاقت نداری،
خواهم گفت:«لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشته‌ام،
خدایا دوست دارم سوختن را، فنا شدن را ، از همه جا جاری شدن را، به سوی کمال انقطاع روان شدن را...

شهید احمدرضا احدی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]مي‌خواهم امانت را پس بدهم[/h]

کد خبر: ۲۸۱۲۷۶
تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۳۹۱ - ۱۶:۱۷

روزی مسئول خوابگاه دانشجویی به درب اتاقمان آمد و گفت : چون ظرفیت خوابگاه کم است به هر اتاقی یک نفر اضافه خواهد شد و بعد پشت سرش جوانی با چهره ای محجوب که از خجالت لپ های او سرخ شده بود سلام کرد و وارد اتاق شد. اتاق ما که تا حالا سه نفره بوده شدیم چهار نفر...

خودش را معرفی کرد: من سید حسین طباطبایی هستم! از لهجه شیرینش فهمیدم یزدی است. کمی بیشتر که توضیح داد متوجه شدم قبلا رشته الهیات و معارف اسلامی بوده ولی تغییر رشته داده و قرار است حقوق بخواند. متانت و نجابت او باعث شد تا خیلی زود در دل بچه های اتاق جا باز کند. برایش احترام خاصی قائل بودیم دلیلش هم واضح بود سید است و اولاد پیامبر (ص).

یکی دیگر از ویژگی هایش هم این بود که از جنس خودمان بود یک بسیجی و اهل جبهه. آن موقع همه ما از بسیج یک بهره ای برده بودیم! یک اورکت. من و سید حسین اورکت های بسیجی مان را با هم عوض کرده بودیم و حدود یک سالی این قضیه طول کشید تا اینکه یک روز سید حسین گفت: این اورکت را بده و اورکت خود را پس بگیر! وقتی علت را پرسیدم گفت: می خواهم این بار که شهرستان رفتم اورکت را تحویل بسیج بدهم چون امانت بسیج است! اورکت را برد و پس داد.
با اعزام نیروی عملیات والفجر ده من به جبهه رفتم و دیگر سید را ندیدم. بعد از عملیات که برگشتم از بچه ها سراغش را گرفتم گفتند: سید با اعزام نیروی دانشجویی به جبهه رفته است و موقع رفتن گفته بود: چطور من می توانم اینجا بمانم و درس بخوانم در حالی که همه دوستانم در جبهه اند...

چند ماه گذشت ولی خبری از سید حسین نشد.کم کم نگران شدیم و سراغش را از بچه های یزدی دانشگاه گرفتیم ، گفتند : سید حسین در جبهه مفقود الاثر شده است...
وقتی که دانشگاه برای گرامی داشت شهادت وی مراسمی برگزار کرد ، علیرضا قزوه این غزل را برایش سرود:
فدای نرگس مستت باد هزار زنبق صحرایی
هزار سر همه سودایی هزار دل همه دریایی
میان کوچه بیداران هنوز در گذر طوفان
به یاد چشم تو می سوزد چراغ این شب یلدایی
کنار من بنشین امشب که تا سپیده سخن گوییم
تو از طلوع اهورایی من از غروب تماشایی

هزار شب همه شب بی تو زبان زمزمه ام این بود:
بخواب تا بدمد بختت بخواب ای سر سودایی
چه مانده است ز ما یاران ! دلی شکسته تر از باران
دلی شکسته که خو کرده ست به درد و داغ و شکیبایی
تو نیستی و دلت اینجاست کنار آینه و قرآن
برادران همه برگشتند چرا به خانه نمی آیی ؟

----------------------------------------
خاطره از: مصطفي آهو زاده
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز

شهید سیداحمد رحیمی :

این دنیا ، با همه ی بلندی هایش ، کوتاه و با همه ی زیبایی هایش ، زشت و کَریه است . وقتی دل از یاد خدا غافل شد ،

آنگاه خانه ی
شیطان می گردد و شما را تباه می کند .

از معصیت بپرهیزید که حقیقت ، تقواست و معصیت ، انسان را ذلیل و پست و بی مقدار و ناتوان می کند .:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
مــــهــــمانی لالــــه ها ...

مــــهــــمانی لالــــه ها ...


.
.
.


حتما کم بیش خبر دارین که امروز و امشب مراسمی به عنوان مهمانی لاله ها در سراسر کشور قراره برگزار بشه!!

البته یه مهمونی خیلی خیلی ساده و معنوی ...

قراره هرکس دلش با شهداست بره گلستان و گلزار شهدای شهرشون و ...

التماس دعا از همه گی

و اینکه

اگر قسمت نشد و نرفتین حداقل بعد از اذان مغرب یه فاتحه به نیت شهدا بخونید!

اگر وقت هم داشتید ، امشب یه سری به گلستان شهدای باشگاه بزنید و درد و دل کنید ...




 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز


شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند…!!!

ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم، غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند…







رفت وبرنگشت و این رسم روزگار ماند / چشم جاده ها هنوز، محو در غبار ماند
این همه شب است و باز، این همه حضور تلخ / فصل‌های محکم خالی از بهار ماند



ای شهیدان ، عشق مدیون شماست / هرچه ما داریم از خون شماست​
ای شقایق ها و ای آلاله ها / دیدگانم دشت مفتون شماست . . .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خبرگزاری فارس: پدر شهید جهان‌آرا میگوید: وقتی از محمد پرسیده بودند چرا این همه کار میکنی و خسته نمی‌شوی، گفته بود من با زبان روزه در کوره‌پزخانه‌های تهران کار کرده‌ام و به کار سخت عادت دارم.

به گزارش خبرگزاری فارس، هفتم مهر ماه سالروز شهادت سیدمحمد جهان‌آرا فرمانده حماسه‌‌آفرین سپاه خرمشهر در نخستین روزهای دفاع مقدس است.

اگر چه نام جهان آرا با خرمشهر گره خورده اما او بی تردید از حماسه‌سازان شکست حصر آبادان به فرمان ولی فقیه زمان در سال 60 بود.

سیدمحمد جهان‌آرا متولد ۹ شهریور ۱۳۳۳ خرمشهر بود که در سال 48 متاثر از نهضت حضرت روح‌الله، همراه عده‌ای از دوستانش وارد مبارزه با رژیم پهلوی شد و گروه الله‌اکبر را راه‌اندازی کرد.

او در اواخر سال ۱۳۴۹ همراه برادرش به عضویت گروه مخفی حزب‌الله خرمشهر درآمد و در راه مبارزه با رژیم شاه، دو سال و نیم زندگی مخفی را تجربه کرد.

شهید جهان‌آرا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 با جمعی از دوستانش گروهی به نام کانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر تشکیل داد و در سال 58 عهده‌دار فرماندهی سپاه این شهر شد و همزمان جهاد سازندگی این منطقه را تاسیس کرد.

وی در جریان دفاع از خرمشهر در برابر ***** ارتش صدام که به خونین شهر تغییر نام داده بود، رشادت‌های زیادی از خود نشان داد اما در نهایت خیانت بنی‌صدر موجب سقوط شهر شد.

پس از عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا مرحله جدیدی از جنگ آغاز شد و نخستین گام شکست حصر آبادان در مهر ماه ۱۳۶۰ بود که پس از آن محمد جهان‌آرا و تعدادی دیگری از فرماندهان راهی تهران شدند تا گزارشی در خصوص این پیروزی تقدیم امام کنند اما در میانه راه، بر اثر سقوط هواپیمای c.130 نیروی هوایی ارتش به شهادت رسیدند.

سیدهدایت جهان‌آرا پدر شهیدان سیدمحمدعلی، سیدعلی و سیدمحسن جهان‌آرا به مناسبت سالروز شهادت فرمانده سپاه خرمشهر در گفت‌وگو با خبرنگار سیاسی فارس به ذکر خاطراتی از فرزندش پرداخت:

"محمد در دوران نوجوانی و قبل از انقلاب، بچه‌های خرمشهر را جمع کرد و گروهی به نام حزب‌الله تشکیل داد و با خون خودشان تعهد دادند که تا جان دارند با رژیم شاه مبارزه کنند اما بعد از چند وقت ساواک آنها را گرفت و جهان‌آرا 6 ماه در اهواز زندانی شد.

محمد بعد از آزادی آمد خرمشهر و درسش تمام شد و با گرفتن دیپلم، در دانشگاه تبریز قبول شد و یک سال در آنجا درس خواند ولی چون تحت نظر ساواک بود و ساواک او را احضار کرد، زندگی مخفی را آغاز کرد که تا پیروزی انقلاب ادامه داشت."

"محمد بچه بسیار زیرک، دانا و فهمیده‌ای بود ولی بالاخره بچه‌ها در دوران نوجوانی و جوانی شور و نشاط دارند و به قول ما بازیگوشی می‌کنند؛ سیدعلی و سیدمحمد برای خودشان گروه تشکیل داده بود و سید محسن ما هم برای خودش حزب داشت.

یک‌بار محسن و محمد با همدیگر سر اینکه در منزل جلسه تشکیل دهند بحث کردند و با هم دعوایشان شد، من مریض بودم و بلند شدم به هر دو گفتم بروید بیرون جلسه بگذارید و دعوا کنید؛ خلاصه اینها را از خانه بیرون کردم و آنها هم تا صبح پشت در نشسته بودند!"

"یادی هم از رحمات و حمایت‌های مادر شهیدان جهان‌آرا کنم؛ بچه‌های ما در دوران مبارزه با شاه جلسات مخفی زیادی داشتند و این جلسات را در همه شهرها برگزار می‌کردند؛ وقتی می‌آمدند خرمشهر، حاجیه خانم از آنها پذیرایی و برایشان خوراک درست می‌کرد و حتی چند بار برای آنکه گیر ساواک نیفتند، مثل نگهبانان تا نیمه‌های شب دم در خانه می‌ایستاد.

ساواک واقعا انقلابی‌ها را اذیت می‌کرد؛ یک شب من تهران بودم و محمد هم در دوران زندگی مخفی در خرمشهر نبود. ساواک آمد دم در و قصد داشت خانه ما را بازرسی کند اما حاجیه خانم به آنها گفته بود ما مرد در خانه نداریم و فقط من با دخترانم هستیم و با شجاعت مقابل آنها ایستاد و اجازه نداد وارد خانه شوند".

"محمدعلی 27 سال داشت که توانست با کمک رفقایش در خرمشهر، 45 روزجلوی 400 لشگر عراق بایستد و واقعا سه هزار نفر بیشتر نبودند که توانستند سرنوشت جنگ را عوض کنند و با کار خودشان دنیا را حیران کردند."

"محمد پاسداری به نام رودباری داشت که به او نامه می‌داد که برود از اهواز سلاح بیاورد اما اگر محمد در نامه می‌نوشت 100 تا از فلان اسلحه بدهید، رودباری تعداد را بالا می‌برد و می‌نوشت 300 تا اسلحه بدهید.

وقتی رودباری از اهواز برمی‌گشت، محمد از او سؤال می‌کرد چطوری شد به جای 100 تا 300 تا سلاح آوردی و او هم جواب می‌داد من نامه را تغییر دادم؛ چون وقتی نیرو نداریم لااقل سلاح داشته باشیم و اینها این طوری و بدون آنکه بنی صدر کمک کند، جلوی عراق را گرفتند."

"وقتی مهمات می‌بردند اهواز، آنجا تعدادی از پاسداران مهمات را خالی می‌کردند. جهان‌آرا نمی‌‌‌گفت من فرمانده هستم و او هم با آنها مهمات خالی می‌کرد.

کم‌کم بچه‌ها خسته می‌شدند و یک گوشه می‌نشستند ولی محمد خسته نمی‌شد. از او می‌پرسدند تو چرا خسته نمی‌شوی؟ مگر بدن تو از آهن است اما محمد می‌گفت شما استراحت کنید و به این مسائل کار نداشته باشید.

وقتی خیلی اصرار کردند راز این مطلب را بدانند، محمد گفت وقتی که من در دوران مبارزه با رژیم شاه مخفیانه زندگی می‌کردم، برای درآوردن خرجی در کوره‌پزخانه‌‌های تهران با زبان روزه آجر بار می‌زدم و مقاومتی که بدن من دارد، به خاطر اینست."

"در دوران جنگ، نیروهای نظامی شب‌ها نگهبانی می‌دادند. یک شب نوبت محمد بود؛ رفتند او را صدا کنند دیدند سرما خورده و به شدت تب و لرز دارد. گفتند اگه اجازه می‌دهید کسی دیگر برود جای شما نگهبانی بدهد ولی او قبول نکرد و بلند شد لباس پوشید و گفت خودم باید بروم.

مشغول نگهبانی بود که پاسداری تازه‌وارد آمد که محمد را نمی‌شناخت، آمد پیش او و پرسید جهان‌آرا کیه؟ محمد گفت او هم یک بسیجی مثل شما و آن جوان هم گفته بود نه بابا؛ او کسی است که توانسته در برابر عراقی‌ها بایستد.

فردای آن شب، آن پاسدار می‌خواست برود مرخصی. گفتند باید برگه‌ات را ببری مسئول اینجا امضاء کند و او هم رفت تا رسید به جهان‌آرا؛ گفت آقای جهان‌آرا ببخشید دیشب شما را نشناختم، تو خود جهان‌آرا بودی و نگفتی. محمد به او گفت من که گفتم جهان‌آرا کیه؛ گفتم که بین تو و جهان‌آرا هیچ فرقی نیست و الان هم می بینی که بین من و تو فرقی نیست."

"آقای [محسن] رضایی می‌گوید وقتی در اتاق جنگ می‌نشستیم، صد تا افسر ارشد بود و هر کسی درباره جنگ حرفی می‌زد، یکی دیگر حرفی دیگر می‌زد اما وقتی جهان‌آرا حرف می‌زد، هیچ‌کس حرفی نمی‌زد و همه نظر او را می‌پذیرفتند."

آقای [احمدرضا] درویش که درباره خرمشهر فیلم ساخته، می‌‌گوید برای کاری به لندن سفر کرده بود که bbc از من پرسید چطور ارتش عراق که قرار بوده ظرف سه روز به تهران برسد، در دروازه خرمشهر زمین گیر شد؟ مگر نیروهای خرمشهر چقدر بودند؟

آقای درویش جواب داده بود دو سه هزار نفر بیشتر نبودند اما جوانان فداکاری بودند؛ آنها پرسیده بودند فرمانده این نیروها که بود که آقای درویش گفته بود "شهید محمد جهان‌آرا" که وقتی آنها پرسیدند جهان‌آرا که بود، آقای درویش گفته بود پاریس با آن همه توان نظامی و قدرت 5 روز در برابر آلمان و کویت 7 ساعت در برابر عراق مقاومت کرد اما جهان‌آرا کسی بود که با تعدادی نیروی فداکار بدون سلاح و تجهیزات کافی 45 روز شهر را در برابر ارتش تا بن دندان مسلح عراق نگه‌ داشت و واقعا شهدای خرمشهر بر گردن تمام مردم ایران حق دارند."
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

شهید شریف مطوری کیست؟




در وصف شهید مطوری


اگر در زورهای آتش و خون وقتی فاو در دست بچه های جنگ شادمانه نفس می کشید،حضور می یافتی، تو را به دیدار دکل های برقی می بردم که هیچ توجهی را به خود جلب نمی کردند. نه در آنسوی میدان نبرد که بچه های جبهه حضور داشتند و در بین آنها در تردد بودند و نه در این سوی جنگ که عراقی ها دیوانه وار به خاکریزهای تازه فتح شده رزمندگان یورش می بردند.

اکنون دستت را در دستم بگذار و بی آنکه توجهی را به خود جلب کنی در مسیر انگشتم به بالای آن دکلی نگاه کن که اشاره می کنم... اگر درست آنرا نمی بینی جلوتر برو و حتی می توانی از کنارش رد شوی حالا زیر چشمی نگاه کن... آن بالا همان کسی است که می خواهم نشانت بدهم.

او شریف مطوری است که در نقطه اوج دکل با تکه چوبی که در زیر پایش گذاشته است جائی برای نشستن درست کرده است تا با دوربین 20×120 خود عمق ده کیلومتری جبهه عراق را زیر نظر داشته باشد، از خور عبدا... تا شمالی ترین ضلع جزیره فاو.

او عرب زبان است و خرمشهری، بارها به تنهائی تا عمق خاک عراق رفته است و حتی گاهی دو سه روز را در سنگرهای آنها گذرانده و از همانجا تغذیه اش را تأمین نموده است.

آنقدر در امور شناسائی مواضع دشمن از خود بی پروائی نشان داده است که فرمانده اش می گوید: گاهی که مأموریتش در خاک عراق به طول می انجامید به او مشکوک می شدم اما همین بی پروائی او بود که به من جرئت داد تا قبل از عملیات فتح فاو برای شناسائی مواضع دشمن به سردار محسن رضایی بگویم:« اجازه بدهید که او را یک تنه در آنطرف اروند رود در میان عراقی ها بفرستم تا از خور عبدا... بگذرد و از خلیج فارس برگردد.

اکنون هیچکس جز فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه از جای او خبر ندارد. فرمانده به او گفته بود: هر روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب وقتی هیچ چشمی تو را نمی بیند بالای دکل می روی و تا غروب وقتی هوا کاملاً تاریک می شود به پائین می آیی. او نمی پرسد غذایم چی؟ استراحتم چی؟ و ... فقط سؤال می کند: پس نمازم را کجا بخوانم؟ فرمانده جواب می دهد: بالای دکل. آنجا که حتی جای نشستن ندارد چه رسد به رکوع و سجود؟ این را او به فرمانده می گوید و فرمانده جواب می دهد نمازت را مثل مؤمنی بجای آور که در موقعیتی اضطراری گیر افتاده باشد.

او هر روز صبح زود بر بالای دکل می رفت، روی تکه چوبی می نشست و تا صبح با دوربین خود حرکت نیروهای عراقی و نقل و انتقالات آنها را ثبت می کرد. باد، باران، صاعقه، یورش هواپیماهای خودی و دشمن، باران گلوله ها و ترکش ها، هیچ چیز نمی توانست او را به پائین بکشد. بچه های خط با اطلاعات دقیق و سریعی که او به آنها می رساند دهها پاتک دشمن را سرکوب کردند و هر روز پیروزی دیگری را ثبت می کردند.

عراقی ها از اینهمه آمادگی بچه ها هم مستأصل شده بودند و هم متعجب، چرا که او قبل از آن که عراقی ها به طرف بچه ها یورش برند، تمام خط را هوشیار می کرد. دکل های برق مانعی بودند برای پرواز ارتفاع پائین هواپیماهای خودی که می خواستند غافلگیرانه سنگرها و تانک های دشمن را منهدم کنند،به همین خاطر جز دکل او، تمام دکل ها را بریدند از همین رو بود که تمام توجهات دشمن به سوی او آغاز شد و او آماج گلوله های مستقیم تانک های دشمن قرار گرفت. ترکشی در همان اوج او را به شهادت رساند و قبل از آن که پیکرش را پائین بیاورند، پروازش را در همان نیمه راه آسمان به عروج آغاز کرد.

بچه ها همگی پنجاه و پنج روز از مقاومت هفتاد و پنج روزه ی خود در مقابل پاتک های وحشتناک دشمن را، مدیون او هستند این را فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه بارها گفته بود.فرمانده دستور می دهد تا جسد او را از بالای دکل به پائین بیاورند. اگرچه داغ از دست دادن او تمامی بچه های خط را می سوزاند اما در غروبی که بچه ها پیکر او را از دکل به پائین می آوردند...


اکنون اگر می خواهی چهره آسمانی این قهرمان را در خاطراتت ضبط کنی سری به بهشت شهدای خرمشهر بزن او همانجا سالهاست که آرام خفته است


به قلم سردار شهید دکتر احمد سوداگر
 
آخرین ویرایش:

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بسم رب الشهدا[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک روز چند تا از خانم‌های افسرها دور هم جمع شده بودند.[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یكی‌‌شان می‌گفت: شوهر من آنقدر دخترم را دوست داره كه اگر دخترم نصف شب بگه من كنتاكی می خوام، میره و از هرجا كه شد برایش می خره.[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گیتی گفت:جدی؟ شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره كه اگه اون هر وقت روز بگه كه من كنتاكی می خوام، بهش می‌گه با نفست مبارزه كن دخترم.

[/FONT]


[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]فقط جهت اطلاع:[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شهيد حسن آبشناسان فرمانده قرارگاه شمالغرب حمزه سیدالشهدا و فرمانده لشكر ۲۳ نوهد، ارتش جمهوری اسلامی ایران در سال ۱۳۱۵ در در تهران به دنيا آمد.[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دوران کودکی را با تحصیل در مدرسه سپری كرد و درسال ۱۳۳۶ با اخذ مدرک دیپلم وارد دانشکده افسری شد.[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در سال ۱۳۳۹ با درجه ستوان دومی فارغ‌التحصیل گشت و یک سال بعد دوره مقدماتی را به پایان رساند. پس از آن، در اولین دوره «رنجر»، «دوره‌های عالی ستاد فرماندهی»، «دوره‌های چتربازی و تکاوری» در داخل و خارج کشور، شرکت نموده و تمامی این مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشت.[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پس از پيروزي انقلاب اسلامي، به درجه سرهنگی ارتقاء یافت و فرماندهی «یگان جنگهای نامنظم در قرارگاه سیدالشهدای ارتش» را بر عهده گرفت.[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شهید آبشناسان با تشکیل سپاه، نیروهای جدید را در «آموزشگاه سعدآباد» تحت تعلیم خود قرار داد و در سال ۱۳۶۳، مطابق حکم رسمی «قرارگاه رمضان»، فراهم نمودن زمینه‌های آموزش جنگهای نامنظم سپاه به وی واگذار گشت.

[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وى از اولین روزهاى جنگ تحمیلى به منطقه جنوب اعزام شد و موفقیت هاى بسیارى در جنگ هاى نامنظم کسب و اولین اسراى عراقى را به اسارت گرفت. چندى بعد در يكي از عملیاتها از ناحیه کتف مجروح شد ولى براى مداوا در بهدارى توقف نکرد و از آن به بعد اهالى دشت عباس به وى لقب شهید صحرا را دادند.[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ایشان بعلت همین فداکارى و زحمت ها به فرماندهى قرارگاه حمزه سید الشهدا منصوب شد و با اتحاد صمیمانه ارتش و سپاه به پیروزى هاى چشمگیرى نائل شد که پیام تاریخى امام(ره) براى رزمندگان قرارگاه را در پى داشت.[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]حسن آبشناسان در عملیات پیرانشهر، سردشت و بانه، شرکت کرد و از هم‌رزمان نزدیک محمد بروجردی بود.[/FONT] [FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در سال ۱۳۶۴، در حالیکه فرماندهی لشكر ۲[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]۳[/FONT][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] نوهد، فرماندهی قرارگاه حمزه و لشكر ۳۳ نیروهای مخصوص را بر عهده داشت، همزمان با عملیات قادر، در منطقه «لولاند» بر اثراصابت ترکش به شهادت رسيد.[/FONT]

منبع:http://mersad67.blogfa.com/post-138.aspx

**************

شهيد حسن آبشناسان به روايت همسرش، ق2
• زمان : 00:30:53
دانلود برنامه تلويزيوني نيمه پنهان؛ گفتگو با گيتي زنده نام همسر شهيد حسن آبشناسان؛ ازدواج 1341، تاريخ شهادت 8 مهر 1364

دريافت فايل

منبع:
rasekhoon.net
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرازی از وصیتنامه شهید حجت‌الله سرتیپ‌نیا:





بسم‌الله الرحمن الرحیم

وصیت می کنم پدرم همچو عمار به حضرت رسول (ص) و حضرت امام عزیز وفادار باشيد. همچنین مادر مهربان و مومنه ام و برادران مخلص و بدون تکلفم شما هم به امام وفادار باشید. مطمئن باشید امام راست می‌گوید و فقط او و مخلصان مقرب و بی‌ریای ایشان هستند که می‌توانند اسلام از پا افتاده را بر پای دارند.

پدرم،مادرم و برادرانم، وظیفه خود را در حد واجب کفایی انجام داده‌اید ولی این را فراموش نکنید که هنوز دین خود را به اسلام ادا نکرده‌ایم. پدر معظم و مادر مکرمه و برادران شریفم، مواظب باشید با افرادی که یا جنگ را تحریم می‌کنند و یا جبهه نمی‌روند و لاف حمایت از اسلام را می‌زنند، تماس نداشته باشید که به خدا سوگند اینها همه دروغگو است و خائن به اسلام هستند. فکر نکنید چون در این دنیا مقامی دنیایی دارند پس بنابراین خوبند. نه، آنها غافلند. مبادا شما هم در این غلفت‌شان شریک و یا دخیل شوید.
 
بالا