[FONT="]"خدایا...این منم افتاده بر خاک نیاز تو، شرم دارم از رویت... بس گناه کردم و باز آمدم به سویت...گناه کردم که به آن قهرمان آسمونی گفتم: "دوستت دارم" و عمری در آتش عشقش سوختم و آخر با داغ جدایی به سوی تو آمدم... آن قدر گریستم که دل ابر به حالم سوخت...آن قدر ناله زدم، که باد در برابرم عاجز ماند... آنقدر سوختم و ساختم که خورشید به پایم افتاد... آنقدر سکوت کردم و دم برنیاوردم ، که دریا به التماس افتاد...خدایا آسمون دلم رو به دستان امین تو می سپارم..هر چند که دیگر کنار من نیست، اما من روزی امانتی خود را از تو طلب خواهم کرد و آنگاه صبر هم در برابرم به خاک خواهد افتاد... [/FONT]