شهيد امير مارالباش

helya.azad

عضو جدید
بعضي آدما هستن كه عجيب دلبرند. نوع ساده و معمولشون، اونايين كه با يه نگاه، چنان دل رو مي‌برن، كه به گردش هم نمي‌رسي. حكايت اين جور دلبريا، زياد نقل محافله و خودم هم چندباري به تور اين قبيل دلبرا خوردم. اما بعضي از اين دلبرا، خيلي حرفه‌اي تر از اون نوع دلبرا، دلبري مي‌كنن. مثلا كافيه فقط اسمشونو بشنوي تا ديگه دلت مال خودت نباشه ...

داشتم "نورالدين پسر ايران" رو مي‌خوندم، كه رسيدم به اين تيكه از كتاب:
"آن روزها امير مارالباش را بيشتر مي‌ديدم و تازه داشتم او را كشف مي‌كردم. قبلا يك بار در نمازجمعه او را ديده بودم، از دوستان فرج قلي‌زاده بود و مي‌خواست با من دوست بشود‎ ‎اما من سرسنگين بودم ... آن روز هم به امير روي خوش نشان نداده بودم اما در قطار هنگام بازگشت به تبريز با هم بيشتر آشنا شديم"

همين سه چهار خط كافي بود تا دلم بيفته دست "شهيد امير مارالباش" و من همينجور بي‌دل، بمونم حيران.
باز اگر وسطاي كتاب اين اتفاق برا دلم مي‌افتاد، مي‌گفتم اين هنر نويسنده بوده كه فضا رو طوري ترسيم كرده كه ... يا مي‌گفتم اين ناشي از صداقت و اخلاص راوي بوده كه تونسته احساس خودشو نسبت به شهيد مارالباش، به خواننده منتقل كنه، ولي وقتي دل، با همين چهار جمله بره، چي مي‌شه گفت جز اينكه طرف، حرفه‌اي دلبري مي‌كنه!
 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز
پیمان

پیمان

نیرو ها در ستون ایستاده و آماده حرکت بودند.امیر مارالباش وچهار نفر دیگر رادیدم که دست هاشان را روی دست هم گذاشته بودن.آن پنج نفر را که در آن حالت دیدم دلم ریخت.
قبلا"هم از این پیمان بستن ها دیده بودم.تا مرا دیدن گفتند:آقا سید!تو هم بیا اینجا.

-جریان چیه؟

-می
خوایم هر کی
شهید شد بقیه رو شفاعت کنه!

نیرو ها به دو ستون حرکت کردند.اما اتفاقی افتاد:کسی که قرار بود بعد از شکستن خط توسط گردان حضرت ابوالفضل منور را شلیک کند، در لحضه نابهنگام منور زد.بلافاصله منطقه زیر آتش دشمن رفت.آتش چنان سنگین بود که همه بچه های ما در همان لحضه اول بر زمین ریختند.
لحظه عجیبی بود.همه روی زمین افتاده بودن.
به هر قیمتی که بود باید خودم را به امیر میرساندم.به نوک ستون رسیدم ؛امیر و هم پیمانانش را یافتم.
روی زمین افتاده بودند.
دیگر هیپکدامشان نیازی به شفاعت نداشتند.
 

قلب یخی

عضو جدید
چقدر انتظار آدم را پیر می کند...بعد از شهادت امیر،شب و روزم به هم ریخته بود.شب ها با فکر امیر می خوابیدم و همیشه در خواب می دیدم زنده است.خوشحال می شدم اما همه شادی هایم با بیداری به ناراحتی تبدیل می شد. حالا پیکر نازنین امیر داشت می آمدو من فرصت داشتم برای آخرین بار صورت عزیزترین دوستم را ببینم. با علی آقا به راه آهن رفتیم. بالاخره قطار رسید،به کمک دیگران تابوت شهدا را یک به یک از قطار تخلیه کرده و داخل آمبولانس ها گذاشتیم.آخرین شهید "هوشنگ مارالباش" بود ،امیر دوست داشتنی خودمان.نمی گذاشتند کسی به صورت شهدا نگاه کند اما من کاری به حرف کسی نداشتم. دلم برای دیدن امیر تنگ تنگ شده بود. همه چیز را کنار زدم و صورتش را دیدم،خودش بود.همان چهره ای که درلحظه ی شهادت دیدم اما حالا صورتش سیاه شده بود و متوجه شدم به او تیر خلاص هم زده اند...
بخشی از کتاب "نورالدین پسر ایران" ،خالص ترین و نابترین کتابی که تا حالا راجع به دفاع مقدس خوندم.
 
آخرین ویرایش:
بالا