تاپیک شعر دل !! ( یه اسمی میزاشتی خب نقطه هم شد اسم ؟:دی )

سفیر اهورای*0110

اخراجی موقت
راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، اییار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن
افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن
پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن
شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن
 

سفیر اهورای*0110

اخراجی موقت
دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سردگفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد
باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد
 

Elmira2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرااینافکرکردن توروبندازن بیرون ازشرت راحت میشن؟؟؟؟
باباتوتاصدسال دیگه تووباشگاموندگاری اینوبه همه قول میدم.....دیوانه وحشــــــــــــــــــــــــــــی
 

سفیر اهورای*0110

اخراجی موقت
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا
دو برابر شدن غصه
تنهایی نیست؟!

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
 
آخرین ویرایش:

سفیر اهورای*0110

اخراجی موقت
:w15:
انداختنش بیرون بازاومد

هم دعا کن گره از کار تو بگشایدعشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا زد و رفت
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق
شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق
 

سفیر اهورای*0110

اخراجی موقت
دلم را چون اناریکاش یک شب دانه می کردم
به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم
چه می شد آه ایموسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف
خدا را شانه می کردم
نه از ترس خدا، ازترس این مردم به محرابم
اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم
اگر می شد بهافسانه شبی رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم
چه مستی ها که هرشب در سر شوریده می افتاد
چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم
یقین دارم سرانجاممن از این خوبتر می شد
اگر از مرگ هم چون
زندگی پروا نمی کردم
سرم را مثل سیبیسرخ صبحی چیده بودم کاش
دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم
 

سفیر اهورای*0110

اخراجی موقت
نگـــــــاه بارونــــی تـــــو ، غـــارت زده بــه باورم
بعد یه عـــمری عاشقی ، بایـد که از اینــجا برم
من و ببخش که اینروزا ، دستات کمتر میگــیـرم
من و ببخـــــــش که اولِ حــــرفات آخر میـگیـرم
تصـــــویر زرد رفتــــنم کابـــــوس خواب تــو شده
کویر خشــــک چشم من نقش ســراب تو شده
من و ببخش که باور چشـــــماتُ گــم کرده دلم
گــــرمه نگاه تو ولــــی با تـو دیــــگه سـرده دلم
بارون نـم نم چــــشات چشــــمام تـر نمــــیکنه
دلم تو فکـــــر عـشــق تو شب سحر نمــــیکنه
غرور و بـــــی تفاوتیـــــت از تــو جــدا کرده منـو
مـــن دیگـه باورم شده این بــی تو پر پر شدن و
 

سفیر اهورای*0110

اخراجی موقت
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
شراب شعر چشمان تو
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند
پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها، که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز
دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا، همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد
پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که میخندی
تو را از دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهدماند
سراپا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویشخواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
 

سفیر اهورای*0110

اخراجی موقت
دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم
همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم
ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنیست
به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم
صاحب قبله و قبله دو عزیزاند ولی
خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم
آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز غم
نامه به بیگانه چرا بنویسم
تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصه ی درد به
امید دوا بنویسم
قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم
بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس
پس من این
بغض فرو خورده کجا بنویسم
بعد یک عمر ببین دست و دلم می لرزد
که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم
من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
این دو را باز همین طور جدا بنویسم
شعر من با تو پر از شادی وشیرین کامیست
باز حتی اگر از سوگ و عزا بنویسم
با تو از حرکت دستم برکت می بارد
فرق هم نیست چه نفرین چه
دعا بنویسم
از نگاهت به رویم پنجره ای رابگشای
تا درآن منظره ی روح گشا بنویسم
عشق آن روز که این لوح وقلمدستم داد
گفت هر شب
غزل چشم شما بنویسم
 

Elmira2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم

همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم

ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنیست
به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم

صاحب قبله و قبله دو عزیزاند ولی
خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم

آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز غم
نامه به بیگانه چرا بنویسم

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصه ی درد به
امید دوا بنویسم

قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس
پس من این
بغض فرو خورده کجا بنویسم

بعد یک عمر ببین دست و دلم می لرزد
که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
این دو را باز همین طور جدا بنویسم

شعر من با تو پر از شادی وشیرین کامیست
باز حتی اگر از سوگ و عزا بنویسم

با تو از حرکت دستم برکت می بارد
فرق هم نیست چه نفرین چه
دعا بنویسم

از نگاهت به رویم پنجره ای رابگشای
تا درآن منظره ی روح گشا بنویسم

عشق آن روز که این لوح وقلمدستم داد
گفت هر شب
غزل چشم شما بنویسم
اه واسه ماشاعرشده
 

Similar threads

بالا