آخرين مرخصي
علاقهيعجيبي به عبادت داشت، مخصوصاً به نماز. دوست داشت كه هميشه نماز را درمسجد بخواند. زيبا دعا ميخواند و با خدا راز و نياز ميكرد. با رفتارخويش باعث شده بود كه مردم برايش احترام خاصي قايل باشند. احترامش به پدرو مادر درخور ستايش بود. با محبت با آنها رفتار ميكرد.زماني كه ميخواست براي آخرين بار به جبهه برود چشمانش پر از اشك شد و آهسته گفت:
«اين آخرين مرخصي من بود، من ديگر برنخواهم گشت! و ديگر هيچگاه قدم بر خاك روستايمان نگذاشت».
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 67
راوي : برادر شهيد
آخرين نگاه
هنگاميكهعلياكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علياكبر حسين (ع) قسم دادم وگفتم: «پسرم! چشمانت را باز كن تا يكبار ديگر تو را ببينم. آنگاه چشمانشرا باز كرد» و اينچنين شهيد علياكبر صادقي، پيك لشكر 27 محمد رسول ا...آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد و براي ما تصاويري به يادگار گذاشت كهبدانيم «شهدا زندهاند». منبع :روزنامه جمهوري اسلامي
راوي : مادرشهيد
آرزو
دوماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود. يك شب بچهها خبر آوردند كه يك بسيجياصفهاني در ارتفاعات كاني تكهتكه شده است. بچهها رفتند و با هر زحمتيبود بدن مطهر شهيد را درون كيسهاي گذاشتند و آوردند.آنچه موجب شگفتي ما شد، وصيتنامهي اين برادر بود كه نوشته بود:«خدايا! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم اباعبداللهالحسين (ع) با بدنپارهپاره ببر.»
منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 75
راوي : خاطره از بسيجي محمد