کرامات شهدا

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخرين مرخصي
علاقه‌يعجيبي به عبادت داشت، مخصوصاً به نماز. دوست داشت كه هميشه نماز را درمسجد بخواند. زيبا دعا مي‌خواند و با خدا راز و نياز مي‌كرد. با رفتارخويش باعث شده بود كه مردم برايش احترام خاصي قايل باشند. احترامش به پدرو مادر درخور ستايش بود. با محبت با آن‌ها رفتار مي‌كرد.
زماني كه مي‌خواست براي آخرين بار به جبهه برود چشمانش پر از اشك شد و آهسته گفت:
«اين آخرين مرخصي من بود، من ديگر برنخواهم گشت! و ديگر هيچ‌گاه قدم بر خاك روستايمان نگذاشت».

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 67

راوي : برادر شهيد
آخرين نگاه
هنگامي‌كهعلي‌اكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علي‌اكبر حسين (ع) قسم دادم وگفتم: «پسرم! چشمانت را باز كن تا يك‌بار ديگر تو را ببينم. آن‌گاه چشمانشرا باز كرد» و اين‌چنين شهيد علي‌اكبر صادقي، پيك لشكر 27 محمد رسول ا...آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد و براي ما تصاويري به يادگار گذاشت كهبدانيم «شهدا زنده‌اند».
منبع :روزنامه جمهوري اسلامي
راوي : مادرشهيد

آرزو
دوماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود. يك شب بچه‌ها خبر آوردند كه يك بسيجياصفهاني در ارتفاعات كاني تكه‌تكه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتيبود بدن مطهر شهيد را درون كيسه‌اي گذاشتند و آوردند.
آن‌چه موجب شگفتي ما شد، وصيت‌نامه‌ي‌ اين برادر بود كه نوشته بود:«خدايا! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم اباعبدالله‌الحسين (ع) با بدنپاره‌پاره ببر.»

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 75

راوي : خاطره از بسيجي محمد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آيا به عباس الهام مي‌شد؟
سرهنگخلبان حق‌شناس، نماينده‌ نيروي هوايي در قرارگاه هويزه بودند. من به همراهسرهنگ بابايي كه در آن زمان پست معاونت عمليات را به عهده داشتند، برايتحويل پست سرهنگ حق‌شناس به قرارگاه رفته بوديم.
در برخوردهاي گذشته، برخورد جناب حق‌شناس با عباس زياد دوستانه به نظرنمي‌رسيد: ولي در آن روز ايشان خيلي گرم و صميمانه با عباس برخورد كردند.او را در آغوش كشيدند و بوسيدند. حق‌شناس گفت:
_ جناب بابايي! من نمي‌دانم چرا اين‌قدر شما را دوست دارم.
عباس هم گفت:
-خدا را شكر. ما فكر مي‌كرديم شما از ما ناراحت هستيد: ولي خدا شاهد است كه من هم شما را دوست دارم.
جناب حق‌شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظي كردند وقرارگاه را به مقصد تهران ترك گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق‌شناس شروعكرد به خواندن قرآن. پانزده الي بيست دقيقه‌اي نگذشته بود كه بي‌اختيارروي به من كرد و گفت:
_ خداوند او را بيامرزد. خدا رحمتش كند.
گفتم:
_ كه را مي‌گويي؟
يك‌باره به خود آمد و گفت:
_ همين‌طوري گفتم.
لحظه‌اي بعد باز زير لب گفت:
_ خدا رحمتش كند.
سپس چهره‌اش در هم كشيده شد و غمگين و ناراحت به نظر مي‌رسيد. علتش را پرسيدم، ولي چيزي نگفت.
ده دقيقه‌اي گذشت. ناگهان خبر آوردند سرهنگ حق‌شناس در جاده با تريليتصادف كرده و به شهادت رسيده است. بي‌درنگ سوار ماشين شديم و به محل حادثهرفتيم. هنگام برگشت عباس سرش را به شيشه‌ي ماشين چسبانده بود و به يادشهيد حق شناس قرآن مي‌خواند و مي‌گريست.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 46

راوي : ستوان حسن دوشن
ابر مأمور
قبلاز عمليات محرم، نيروها بايستي در جاي خودشان براي حمله به دشمن آمادهمي‌شدند، چون دشمن ديد داشت، نقل و انتقال نيروها بايد در شب انجام مي‌شد.
نيمه‌ي ماه بود و مهتاب همه جا را پوشانده. اين مسئله ذهن فرماندهان را بهخود مشغول كرده بود، شهيد حسن‌پور گفت: «خدا معجزه‌اش را امشب به عينه بهما نشان خواهد داد.» گفتم: «چه‌طور.» گفت اين نيروها بايد از ديدگاهي ردشوند كه دشمن آن‌ها را خواهد ديد، مگر قدرت الهي ما را كمك كند.
در اين صحبت بوديم كه گردان اول به فرماندهي شهيد علي مرداني وارد ديدگاهشد. در اين اثنا، تكه ابر كوچكي آرام آرام ماه را به صورت كامل پوشاند.خيلي اهميت نداديم، گردان كه مستقر شد ابر نيز كنار رفت. نيم ساعت بعدگردان دوم به فرماندهي سيد جوادي وارد ديدگاه شد، دوباره تكه ابر ظاهر شد.اين بار همه‌ي رزمندگان به آسمان نگاه مي‌كردند و اشك‌ها سرازير بود، چراكه امداد غيبي الهي را به چشم خود مي‌ديديم.
در اين موقعيت جمله‌ي شهيد حسن‌پور در ذهنم جولان مي‌كرد:
«وقتي شما از خداوند كمك بخواهيد، او هم كمكش را صد در صد شامل حال شما خواهد كرد.»

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 105

راوي : هاشم ذوالقدر
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اتاق حضرت رسول (ص)
شبيدر خواب ديدم كه من و مهدي با هم به مكاني رفتيم كه اتاق‌هاي زيادي داشت.در يكي از اتاق‌ها كه بزرگ بود، تمام اهل بيت (ع)‌ حضور داشتند. من خيليخوشحال بودم. ناگهان به مهدي گفتند: «شما بايد به اتاق جلويي برويد.»ايشان رفتند و من ماندم.
پرسيدم: «در آن اتاق كيست؟» گفتند: «حضرت رسول (ص) هستند.» من هممي‌خواستم بروم ولي مانع شدند و گفتند: «هنوز نوبت شما نشده، بايد صبركني.» وقتي از خواب بيدار شدم ديدم مهدي هم بيدار شده، خوابم را برايشتعريف كردم. متوجه شدم او هم همين خواب را ديده و از خواب بيدار شده است.

منبع :كتاب 15 آيه - صفحه: 115
احترام به آقاامام زمان(عج)
دراولين روزهاي پس از فتح خرمشهر پيكر 25 تن از شهداي عمليات آزادسازيخرمشهر را به شيراز آورده بودند پس از اينكه جمعيت حزب الله بر اجساد مطهراين شهيدان نماز خواندند علماي شهر،‌ مسئوليت تلقين شهدا را بر عهدهگرفتند. هنگاميكه من به درون قبر يكي از اين عزيزان رفتم و شروع به خواندنتلقين نمودم با صحنه‌اي بس عجيب و تكان دهنده مواجه شدم، تا جائيكه تلقينرا نيمه كاره رها كردم و از قبر بيرون آمدم، ماجرا از اين قرار بود كههنگام قرائت نام مباركه ائمه (ع) در تلقين، به محض اينكه به نام مباركحضرت صاحب الزمان (عج) رسيدم، ديدم كه شهيد انگار زنده است، چشمانش باز شدو لبخندي زد.
منبع :كتاب حديث عشق
راوي : آيت الله حائري شيرازي
ارتباط با خدا
«شهيدجعفر حجازي» نمونه‌ي كاملي از اخلاص بود.
او مي‌گفت روزي از پله‌هاي دبيرستان ابن سينا _ همدان _ كه بالا مي‌رفتملحظه‌اي ترديد مرا فرا گرفت. نمي‌دانم به خاطر چه بود. گفتم خدايا اگرمي‌گويند قادري و بدون اذن تو هيچ كاري انجام نمي‌شود، همين الآن نگذار كهاز اين پله‌ها بالا بروم. در همان موقع بود كه پاهايم بر زمين ميخكوب شد وتوان كوچكترين حركتي را در خود نديدم.
پس از شهادت او بچه‌ها دفتر خاطراتش را از كوله پشتي‌اش بيرون آوردند، درآن نوشته بود: «خدايا مرا مثل علي‌اصغر امام حسين (ع) بپذير.»
سرانجام در عمليات صاحب‌الزمان (عج) (ارديبهشت 65 ) تركشي گلويش را دريد و دعايش را مستجاب كرد.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 76
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اردكاني-رضا (شهيد)
سه روز بي‌زبان بودم و قدرت تكلم خود را از دست داده بودم و به ناراحتي شديد قلبي نيز دچار شده بودم.
يك شب برادرم رضا را در خواب ديدم كه به عيادتم آمد، دستش را روي قلبمگذاشت و سوره‌ي والعصر را تلاوت نمود و بعد اضافه كرد، از چهار طرف قبر منمقدار كمي خاك بردار و در آب حل كن و بخور، انشاالله تعالي زبانت بازمي‌شود و آرامش قلبي پيدا مي‌كني. من اين كار را كردم و بهبودي كامل يافتم.

منبع :كتاب تا بينهايت
راوي : خواهر شهيد
اسلامي خواه-سيد مهدي
مادرممي‌گفت: «از هجران سيد مهدي» ناراحت بودم. يك شب او را در خواب ديدم، بهاو گفتم: تو از پيش من رفتي و ديگر يادي از من نمي‌كني و سراغي از مانمي‌‌گيري؛ مهدي گفت: مادر من مي‌توانم به شما سر بزنم ولي در انظار مردمنمي‌شود، شما ناراحت نباش، چند روز ديگر به سراغت مي‌آيم.
يك روز بعدازظهر كه در منزل تنها و روي پله‌هاي جلوي اتاق نشسته بودم،ناگهان چشمم به حياط افتاد، با كمال تعجب ديدم سيد مهدي در حالي كه لباسروحاني به تن دارد و تسبيحي را هم در دستش مي‌چرخاند و با خود چيزي راشبيه شعر زمزمه مي‌كند به طرف من مي‌آيد. او جلو آمد و با من صحبت كرد. بهاو گفتم: «چرا دير آمدي؟» گفت: «حالا كه آمده‌ام و پيش تو هستم.»
من از شوق به گريه افتادم و با او حرف زدم و درد دل كردم و ازخود بي‌خودشدم. وقتي متوجه شدم، كه او نبود. مرتبه‌ي ديگر كه سيد مهدي را ديدم، درحال خواندن نماز مغرب و عشا بودم، ناگهان احساس كردم سيد مهدي وارد اتاقشد و جلوي من به نماز ايستاد، نمازم را مدتي طول دادم كه بيشتر او راببينم، او هم نمازش را ادامه داد، بعد فكر كردم نمازم را تندتر بخوانم تاپس از نماز او را بهتر ببينم و با او صحبت كنم، به سجده رفتم، از سجده كهبرخاستم هيچ‌كس جلوي من نبود.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
راوي : خواهر شهيد


اسماعيل طحان-عبدالرحيم (شهيد)
مدتده سال بود كه از او خبري نداشتيم،‌ نه مي‌دانستيم شهيد شده است نه اسير.تا اين‌كه يك شب او را در عالم خواب ديدم. بسيار مهربان بود، و در حالي‌كهچهره‌اي خندان داشت، گفت: «مادر! اين‌قدر بي‌تابي نكن، به زودي پيش شماخواهم آمد».
چند روز بعد وقتي پيكر مطهر تعدادي از شهدا را تشييع كردند، تابوت«عبدالرحيم» هم بر امواج دست‌هاي حلقه شده بر دوش مردم چون نگين انگشتريمي‌درخشيد.

منبع :روزنامه اطلاعات
راوي : مادرشهيد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
السلام عليك ياحسين شهيد
درزمان انقلاب من و جمشيد همراه هم بوديم وقتي تصميم گرفت به جبهه برود، باخوشحالي پذيرفتم و او را با رضايت بدرقه كردم تا اينكه خبر شهادت او راآوردند، اشك در چشمانم غلطيد، گويي چشمانم تحمل بي او بودن را نداشتند، ازآن روز كار هميشه‌ام بود دلم مي‌سوخت كه چرا مثل آن قديمها من با او نبودمتا با هم شهيد شويم، مدتي گذشت.....خيلي دلتنگ او بودم، يك شب عكس او رازير سرم گذاشتم و در حاليكه گريه مي‌كردم گفتم:دلم مي‌خواهد امشب بخوابمبعد تو بيايي و بگوئي آيا موقع شهيد شدن كسي به تو آب داد؟در همين حينچشمانم به خواب فرو رفت و در عالم رؤيا احساس كردم در يك بيابان هستمناگهان طوفان شد، در ميان گرد و غبار هوا ديدم جمشيدبه پهلوي راست افتادهو زانو در بغل كرده و از قلبش خون مي‌چكد، نزديك‌تر رفتم و تا سر او را درزانو بگيرم، ديدم يك زن چادر مشكي كنار او ايستاد و دستش را در ميانخونهاي قلب او كرد و گفت:«السلام عليك يا حسين شهيد» سپس دستش را در دهانجمشيد برد، من با مشاهده اين صحنه دستم را به خونهاي پسرم زدم و به قلبمماليدم، در همين لحظه از خواب بيدار شدم، صورتم خيس بود، از آن روز بيماريقلبي من برطرف شد و من ديگر هيچ‌گاه براي جمشيد گريه نكردم.
منبع :كتاب اسوه هاي شهادت در اصفهان
راوي : مادرشهيد


امام جمعه شهيدي-محمدسعيد (شهيد)
يكشب كه در جبهه‌ي غرب در سنگر خوابيده بودم، محمد (1) كه در عملياتبيت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهيد شده بود، به خوابم آمد. بعد از احوالپرسيگفت: «آقا محمود وسايلت را جمع كن، وصيت‌نامه‌ات را بنويس و آماده شو كهچند روز ديگر قرار است پيش ما بيايي. پرسيدم: «تو از كجا مي‌داني» گفت:«اين‌جا كساني هستند كه به من اشاره مي‌كنند به شما بگويم، پيش ما خواهيآمد.»
نيمه‌هاي شب از خواب پريدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدتمي‌لرزيد، بوي مرگ چنان در جانم پيچيده بود، كه به كلي خودم را از يادبرده بودم، بلند شدم، دو ركعت نماز خواندم، پس از اين خواب روزهاي متماديدر اين فكر بودم كه چرا خداوند مرا براي شهادت برگزيده است، از يك طرفحالت شوق داشتم كه مي‌خواستم دنيا را پشت سر بگذارم ولي با خود مي‌گفتم:«به راستي پس از رفتنم از اين دنياي خاكي پدر و مادرم چه حال و روزي پيداخواهند كرد، حالت توأم با ترس و شادي مرا در كش و قوس انداخته بود.
چند روزي در اين حالت بودم، بالاخره در يكي از شب‌ها همان دوستم به خوابمآمد و گفت: «آقا جان شما خيلي چيزها با خود انديشيدي. خيلي فكرها كردي،فعلاً در همين دنيايي كه وابسته آن هستي خواهي ماند، دست و پاهايت از توپذيرفته مي‌شود، اما خودت فعلاً نمي‌آيي»، پرسيدم: «بعداً چه‌طور؟»
گفت: «بعداً خواهي دانست». پرسيدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جايي كهاشاره مي‌كنم نگاه كن، ديدم همان دوستاني كه قبلاً به شهادت رسيده‌اند،دور هم جمع نشسته‌اند و يك جاي خالي در بين آن‌هاست.
او گفت: «آن جاي توست ولي حالا نه، چون خودت خواستي بماني» از خواب بيدارشدم. زمان گذشت، پس از مدتي يك روز هنوز آفتاب نزده بود كه كسي مرا ازخواب بيدار كرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نياز است تا از منطقه گزارشبياورند و آن روز در كمين ضد انقلاب از ناحيه‌ي دست و پا مجروح شدم. درمجموع هفده گلوله به من اصابت كرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادترسيدند و من...».
1_ شهيد محمدسعيد امام‌جمعه شهيدي در سال 1338 در قزوين متولد شد و دردوران سربازي با عضويت در بسيج در مناطق عملياتي حضور يافت و چند بارمجروح شد، و در تاريخ 4/3/1361 در سن 23 سالگي در مرحله‌ي اول عملياتبيت‌المقدس به شهادت رسيد.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
راوي : محمودرفيعي
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امضايي از بهشت
ماهشعبان رسيده بود و حال و هواي جشن و شادي در همه‌جا موج مي‌زد. به حاج آقاپيشنهاد كردم كه در ايام شعبان، سفري به تهران داشته باشيم كه بچه‌ها همهوايي عوض كنند. ايشان هم ما را به تهران فرستادند.
چند شبي نگذشته بود كه در عالم خواب، آقا اباعبدالله الحسين (ع) را ديدمكه به خانه‌ي ما آمده‌اند و دنبال چيزي مي‌گردند، از ايشان پرسيدم: «آقاچي مي‌خواين؟» ايشان فرمودند: «من مي‌خواهم چيزي را از شما بگيرم!
گفتم:
_ آقا! شما اختيار دارين! اين چه فرمايشي است كه مي‌فرمايين...؟!
_ اومدم زيارت! شما اين‌جا چه مي‌كني! چرا كردستان رو رها كرده‌اي؟!
_ خسته شدم؛ از كردستان خسته شدم و تسويه كردم.
حاجي تعجب نمود و نگاه عميقي به من كرد؛
_ نه به كردستان برو! مي‌خواهي برات حكم جديدي بزنم؟!
و بعد حكمي به من داد؛ وقتي نگاه كردم ديدم كه حكم، درست مثل سربرگ‌هاي سپاه بود، آرم هم داشت؛ به محل امضايش دقت كردم، ديدم نوشته:
فرمانده‌ي سپاه خراسان _ علي‌بن موسي الرضا (ع) از طرف محمد بروجردي.
ديدم امضا، امضاي شهيد بروجردي است.....
خواب، واضح و گويا بود، هيچ احتياجي به تعبير و تأويل نداشت، صبح كه ازخواب برخاستم، يك‌راست به محل كارم بازگشتم! جايي كه به هزار مشقت آن رارها كرده بودم».

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 113
امضايي بهشتي
مادرمبراي شركت در مراسم ترحيمي كه بستگان پدرم (1) برگزار كرده بودند بهخوانسار رفت. آن روز در مدرسه پس از برپايي مجلس تجليل از پدرم، برگه‌يامتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند: «اين برگه‌ را به تأييد مادرت برسان».
همان شب در خواب ديدم كه پدرم با لباس روحاني وارد منزل شد. طبق معمولبچه‌هاي كوچك خانه را در آغوش كشيد. از او پرسيدم: «آقا جان! ناهارخورده‌ايد؟» گفت: «نه نخورده‌ام.» وقتي خواستم به آشپزخانه بروم گفت:«زهرا جان آن ورقه را بده امضا كنم.» برگه را از كيفم درآوردم و به ايشاندادم. دنبال خودكاري مي‌گشتم و فقط خودكار قرمز رنگ پيدا مي‌كردم، وليپدرم اصلاً با خودكار قرمز نمي‌نوشت.
ايشان خودكار را گرفت و در حاشيه‌ي برگه نوشت: «اينجانب رضايت دارم» وكنار آن را امضا كرد. با سيني غذا از آشپزخانه بازگشتم. پدرم نبود. باعجله به حياط رفتم، ديدم مثل هميشه باغچه را بيل مي‌زند و گفت: «عيد نزديكاست و بايد سر و ساماني به اين باغچه بدهم.» و ديگر ايشان را نديدم.
صبح روز بعد، هنگام رفتن به مدرسه وسايل كيفم را مرتب كردم، با كنجكاوي بهبرگه نگاه كرده،‌ ديدم با خودكار قرمز به خط پدرم جمله‌ي «اينجانب رضايتدارم.» نوشته شده است و زير آن هم امضاي هميشگي پدرم مي‌باشد. (2)
1-شهيد حجت الاسلام سيد مجتبي صالحي خوانساري در سال 1323 متولد و درتاريخ 29/11/1362 به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود كردستان به شهادترسيد و در گلزار شهداي قم، در قطعه‌ي چهارم رديف 5 به خاك سپرده شد.
2- اين برگه در حال حاضر در موزه‌ي گنجينه‌ي شهداي تهران موجود مي‌باشد.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 7

راوي : سيده زهرا صالحي خوانساري _ فرزند شهيد



راوي : سردار سيد رحيم صفوي
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
انگشتري آقا
روز عيد، نزديك غروب آقايي به منزل ما آمدند و گفتند: «منزل جانباز علم‌الهدي اين‌جاست؟»
گفتم: «بله» و آنان اذن دخول خواستند. من هم تعارفشان كردم. عده‌اي كه دربينشان پيرمردي عصا به دست حضور داشت، وارد خانه شدند. پيرمرد كنار سيدنشست و گفت: «ما از بيت رهبري آمده ايم» و پس از آن مشغول احوال‌پرسي ازسيد اكبر و اهل خانه شد. هنگام رفتن هم به هر كدام از دخترهايم يك اسكناسهزار توماني به همراه عكس آقا دادند و گفتند: «اين عيدي را آقا برايبچه‌هاي سيد فرستادند.»
چند لحظه بعد در ميان حيرت ما، انگشتري را كه در دستش بود، درآورد و بهسمت علي‌اكبر گرفت و با تبسم ادامه داد: «اين انگشتري خود آقاست، ايشانفرمودند كه به شما بدهم.»

منبع :مجله نگهبان
راوي : همسر شهيد
ايماني-حجت (شهيد)
يك‌بارنوه‌ام به سختي مريض بود براي ادامه درمان به مشهد رفتيم، از شدت ناراحتيچشم‌هايم كم سو شده بود و به خوبي نمي‌ديدم به حرم امام رضا (ع) رفتم وليخيلي شلوغ بود آرزو كردم اي كاش حرم خلوت بود و مي‌توانستم زيارت دلچسبيبكنم ولي حيف! خودم و نوه‌ام را به پنجره‌هاي فولادي بستم در عالم رؤياديدم حرم امام رضا (ع) خلوت شده است. وضو گرفتم و سريع به طرف حرم رفتمفرزند شهيدم كه جلو در ايستاده بود خطاب به من گفت: «نبايد به حرم امامرضا (ع)‌ بيايي! گفتم چرا؟ او گفت: چون شما زماني كه فرزند مرا بهبيمارستان بردي ناراحت شدي و خودت را به زمين زدي اگر توبه كني شما را راهمي‌دهم!
گفتم: توبه مي‌كنم و مرا به حرم راه داد و اطراف ضريح طواف داد و گفت چشمخودت و مريضي فرزندم هردو خوب خواهد شد. ناراحت نباش،‌ فرزندم نمي‌ميردحتماً خوب مي‌شود! پسر مرا تا مسافرخانه رساند و برگشت. وقتي بيدار شدمچشم‌هايم خوب شده بود از آن وقت اعتقادم به نظام و رهبري و شهادت صدهابرابر شده است.

منبع :كتاب تا بينهايت
راوي : مادرشهيدحجت ايماني
بازگشت از ديدار
يكشب كه در جبهه‌ي غرب در سنگر خوابيده بودم، يكي از دوستانم كه در عملياتبيت‌المقدس (فتح خرمشهر) شهيد شده بود، به خوابم آمد. بعد از احوالپرسيگفت: «آقا محمود وسايلت را جمع كن، وصيت‌نامه‌ات را بنويس و آماده شو كهچند روز ديگر قرار است پيش ما بيايي. پرسيدم: «تو از كجا مي‌داني» گفت:«اين‌جا كساني هستند كه به من اشاره مي‌كنند به شما بگويم، پيش ما خواهيآمد.»
نيمه‌هاي شب از خواب پريدم. از شدت ترس و اضطراب تمام وجودم به شدتمي‌لرزيد، بوي مرگ چنان در جانم پيچيده بود، كه به كلي خودم را از يادبرده بودم، بلند شدم، دو ركعت نماز خواندم، پس از اين خواب روزهاي متماديدر اين فكر بودم كه چرا خداوند مرا براي شهادت برگزيده است، از يك طرفحالت شوق داشتم كه مي‌خواستم دنيا را پشت سر بگذارم و از طرف ديگر با خودمي‌گفتم: «براستي پس از رفتنم از اين دنياي خاكي پدر و مادرم چه حال وروزي پيدا خواهند كرد، حالتي توأم با ترس و شادي مرا در كش و قوس انداختهبود.
چند روزي در اين حالت بودم، بالاخره در يكي از شب‌ها همان دوستم به خوابمآمد و گفت: «آقا جان شما خيلي چيزها با خود انديشيدي. خيلي فكرها كردي،فعلاً در همين دنيايي كه به آن وابسته هستي خواهي ماند، دست و پاهايت ازتو پذيرفته مي‌شود، اما خودت فعلاً نمي‌آيي»، پرسيدم: «بعداً چه‌طور؟»
گفت: «بعداً خواهي دانست». پرسيدم: اما حالا چه؟ گفت: «به آن جايي كهاشاره مي‌كنم نگاه كن، ديدم همان دوستاني كه قبلاً به شهادت رسيده‌اند،دور هم جمع نشسته‌اند و يك جاي خالي در بين آن‌هاست.
او گفت: «آن جاي توست ولي حالا نه، چون خودت خواستي بماني» از خواب بيدارشدم. زمان گذشت، پس از مدت يك روز هنوز آفتاب نزده بود كه كسي مرا از خواببيدار كرد و گفت: «بلند شو، به چند نفر نياز است تا از منطقه گزارشبياورند، آن روز در كمين ضد انقلاب از ناحيه‌ي دست و پا مجروح شدم. درمجموع هفده گلوله به من اصابت كرد و تمام دوستانم در اطرافم به شهادترسيدند».
1_ شهيد محمدسعيد امام‌جمعه شهيدي در سال 1338 در قزوين متولد شد و دردوران سربازي با عضويت در بسيج در مناطق عملياتي حضور يافت و چند بارمجروح شد، و در تاريخ 4/3/1361 در سن 23 سالگي در مرحله‌ي اول عملياتبيت‌المقدس به شهادت رسيد.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 73

راوي : محمود رفيعي




 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بازوي متبرك
نزديكشروع عمليات، سيدمحسن حسني قصد رفتن به رودخانه را كرد تا غسل شهادت كند.مانع او شدم. در حالي‌كه چشمانش از شادي مي‌درخشيد، گفت: «خواب امام‌حسين(ع) را ديدم كه سوار بر مركب از دور به طرف مهران مي‌آمدند.
وقتي به مقرمان رسيدند، پياده شده و بازوي تك‌تك بچه‌هاي گردان را بوسيدندو بعد به طرف من آمده، مرا در آغوش كشيده و بازوي من را هم بوسيدند و دستمباركشان را به طرف من آورده و مهري در دستم قرار داده و فرمودند:«محسن‌جان به پاداش شركت در آزادسازي مهران، اين تربت را به تو مي‌دهم.»
در حين عمليات، ذكر اباعبدالله (ع) را بر لب داشت و اشك مي‌ريخت كه ناگهانبا انفجار يك خمپاره، تركشي بوسه بر جاي بوسه‌ي مولايش حسين (ع) زد.

منبع :كتاب جرعه ي عطش
باقري-محمدعلي (شهيد)
مهربانبود و مؤدب و بسيار خوش‌برخورد. اهل حجب و حيا بود. حتي در شوخي‌هايش همحيا داشت. وقتي كه خبر شهادتش را دادند، مشتاقانه براي زيارت پيكرش رفتم.خواستم پيشاني‌اش را ببوسم، اما با پيكر بي‌سرش روبرو شدم. خم شدم قلبش رابوسيدم، ديدم بدنش سوخته است. گفتم: بابا تو كه هيچ‌گاه دل من را اين‌گونهنمي‌شكستي!
بعد كه وصيت‌نامه‌اش را خواندم، ديدم در وصيت‌نامه‌اش نحوه‌ي شهادتش رانوشته و اشاره كرده بود كه با بدني سوزان و بي‌سر به ديدار خدا مي‌روم.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 61
بر بالين عشق
درشهر شيراز رسم بود علماي برجسته براي شهدا تلقين بخوانند. آن شب قبل ازخواب احساس عجيبي داشتم. روز بعد وقتي وارد قبر شدم، در چهره‌ي شهيد (1)حالت تبسمي احساس كردم. زماني‌كه نام مبارك صاحب الزمان (عج) را آوردم،انگار جاني تازه به بدن شهيد مراجعت كرد، چون به احترام نام امام زمان(عج) سرش را خم كرد، به نحوي كه سر او تا روي سينه خم شد و دوباره به حالتاوليه برگشت.
حالم منقلب شد. اشك از چشمانم جاري گشت. انگار امام زمان (عج) در زمانتدفين او حضور داشت. با مشاهده‌ي اين حالت مردم مرا از قبر بيرون آوردند،و علت گريه‌ام را پرسيدند؛ فقط توانستم بگويم: اگر صحنه‌هايي را كه منديدم، شما هم مي‌ديد. مثل من نمي‌توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد. كسيديگر تلقين شهيد را بخواند.
1_ شهيد احمد خادم‌الحسيني

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 5

راوي : حجة ‌الاسلام طوبائي
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بربري-علي ‌اصغر(شهيد)
علي‌اصغربربري (1) در مقطع دوم دبيرستان تحصيل مي‌كرد كه از شهرستان زابل برايحضور در جبهه اعزام شده بود. يك روز كه او را در خط مقدم جزيره‌ي مجنونديدم، پرسيدم: «چه خبر؟» گفت: يك خمپاره درست جلوي پاي من به زمين خورد ومنفجر شد ولي به من آسيبي نرسيد.
خنديدم و به او گفتم: «حالا كارت به جايي رسيده كه مرا هم دست مي‌اندازي؟»گفت: نه، باور كن! تا صداي سوت خمپاره را شنيدم، فرياد زدم يا صاحب‌الزمان(عج)، ناگهان طنين صداي لبيكي را شنيدم، پس از آن آسمان روشن شد.
من كه فكر مي‌كردم دارد مطالبي را از خودش سر هم مي‌كند، لبخندي زدم و ازاو جدا شدم. در حالي كه حرف‌هايش برايم باورنكردني بود، چند روز بعد بهسنگر ما آمد و گفت: «آمده‌ام با تو خداحافظي كنم و در حالي كه با منروبوسي مي‌كرد، گفت: فلاني! من شهيد مي‌شوم مرا حلال كن». من باز احساسكردم دارد با من شوخي مي‌كند، چون اين حرف‌ها خيلي به او كه تازه به جبههآمده بود نمي‌آمد.
لذا با او مزاح كردم. پس از لحظاتي از سنگر خارج شد و رفت. هنوز چند قدماز سنگر دور نشده بود كه صداي سوت خمپاره‌اي به گوش رسيد و بعد سراسيمه ازسنگر بيرون آمدم، ديدم علي‌اصغر غرق در خون روي زمين افتاده و به شهادترسيده است.
1_ شهيد علي‌اصغر بربري در سال 1345 متولد شد و از اعضاي فعال بسيج محلخود بود و در مأموريت‌هاي مبارزه با قاچاقچيان حضور فعال داشت، پس ازدوران آموزشي با عنوان‌هاي آرپي‌جي‌زن و تخريب‌چي به جبهه رفت، و در مورخه28/1/63 در ادامه‌ي عمليات خيبر در جزاير مجنون به شهادت رسيد.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
راوي : مهرداد راهداري
برون-جمشيد
يكياز برادران به نام «جمشيد برون» در مرحله‌ي سوم عمليات بيت‌المقدس،كمربندي به كمر داشت كه بسيار زيبا بود.‌ بچه‌ها هم با او شوخي مي‌كردند وهر كدام از او مي‌خواستند تا كمربند را به آن‌ها هديه بدهد، اما اومي‌گفت: «اگر شهيد شوم تنها راه شناختن من همين كمربند است،‌ چون سر دربدن ندارم».
فرداي آن روز عمليات ساعت 5 صبح شروع شد و بعد از مدتي پيكر پاك او را مشاهده نمودند، كه سرش با گلوله‌ي آرپي‌جي سوخته بود.

منبع :جزوه ي بنياد فاطمه ‌الزهرا (س)
راوي : محمدرضا مردانه

بشارت
جريانيبه واسطه‌ي توسل به امام حسين (ع) در محرم سال 1366 بر من (1) واقع گرديد.يك شب بعد از انجام عهدي كه با خود نمودم و آن خواندن زيارت عاشورا و قرآنبراي امام زمان (عج) و امام حسين (ع) بود، پس از عزاداري در بقعه‌ي متبركعلي‌مالك جهت استراحت به منزل يكي از برادران رفتيم و در آن‌جا خوابيديم.
حدود ساعت 2 صبح در عالم خواب در حالي كه اسلحه‌اي در دست داشتم، يكي ازبرادران را ديدم و او به من گفت: سيد تو و سه نفر ديگر شهيد خواهيد شد،‌ ومرا نزد لوحي كه پرده‌اي بر روي آن كشيده شده بود،‌ برد. پرده را كنار زدو گفت: «ببين، اسم‌هاي شما چهار نفر بر روي آن ثبت گرديده است»، بعد رويآن را پوشاند و من با همان وضع نزد چند تن از برادران كه اولين آن‌ها شهيدسيد هبت‌الله فرج‌اللهي بود رفتم.
‌ با آن‌ها دور يك سفره نشستيم و غذا خورديم، بعد كه از خواب بيدار شدم بهشكرانه‌ي اين بشارت، يك‌بار سوره‌ي «انا انزلنا» و سه بار سوره‌ي توحيد راخواندم و بعد دعاي «قل‌اللهم‌مالك‌الملك» را قرائت كردم و پس از اقامه‌ينماز صبح سجده‌ي شكر به جاي آوردم.
1_ شهيد سيدرضا پورموسوي در سال 1345 در دزفول متولد شد، پس از عضويت دربسيج و فعاليت قرآني و شركت در عمليات‌هاي نظامي مختلف در سال 1367 درعمليات والفجر 10 در شمال عراق به فيض شهادت نايل آمد.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
راوي : شهيد سيدرضا پور‌موسوي



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به طراوت بهار
بعداز عمليات "مطلع‌الفجر" كه در منطقه‌ي گيلان‌غرب انجام گرفت، پيكر چند تناز شهدا در منطقه جا ماند. به دليل حجم آتش دشمن، انتقال اجساد ممكن نبودو بچه‌ها از دور پرندگاني كه قصد آسيب رساندن به پيكر شهدا را داشتند باتير مي‌زدند تا بدن‌ها سالم بماند؛ ولي پيكر مطهر شهيدي كه اهل بابل بود،درست مقابل سنگر ديده‌باني عراقي‌ها رو‌به‌روي ما افتاده بود، كه انتقالآن كار ساده‌اي نبود.
سرگرد «ولي‌بيك ناصري» و خدمه‌ي تانك، هر روز صبح ده، بيست گلوله‌ي تانكبه سمت آن سنگر كه از بتون آرمه بود شليك مي‌كردند، اما آن سنگر منهدمنمي‌شد.
سرانجام يك روز برادر ناصري در حال شليك به آن سنگر بود كه به شهادت رسيدو سنگر منهدم شد. بچه‌هاي اطلاعات خود را به زير سنگر ديده‌باني دشمنرساندند و چون احتمال مي‌دادند كه پيكر شهيد تله شده باشد و دشمن‌ها دراطراف آن مين گذاشته باشند، آن را به عقب كشيدند.
وقتي پيكر شهيد به عقب آمد، با اين‌كه حدود يك ماه از شهادتش مي‌گذشت، باكمال تعجب مشاهده كرديم جسد كاملاً سالم است. پيكر او نه سياه شده بود ونه عفونت پيدا كرده بود، و به غير از جاي اصابت گلوله‌ها هيچ اثر ديگري درآن ديده نمي‌شد.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني
راوي : محمود رفيعي
بوسه ‌ي عشق
آخرينبار كه مي‌خواستيم بدرقه‌اش كنيم، خواستم صورتش را ببوسم، ناخودآگاه صورتشرا برگرداند تا با يكي از بدرقه‌كنندگان صحبت كند كه لب‌هايم به جاي صورتشپشت گردنش را بوسيد.
وقتي پيكر مطهرش را آوردند، ديدم تركش درست به همان جايي كه بوسيده‌اماصابت كرده است. او شهيد والامقام مصطفي پيشقدم، فرمانده‌ي گردان امامحسين (ع) از لشگر 31 عاشورا بود.
ديدم حريفش نمي‌شوم، گفتم: برو پسرم در پناه خدا، مثل اين‌كه ايمان تو قوي‌تر از من است.
رفت. بعد از چند روز تلفن كرد و گفت: «مادر! بعد از پانزده روز برمي‌گردم. درست روز پانزدهم جنازه‌اش برگشت».

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 74

راوي : مادر شهيدان مصطفي و مهدي پيشقدم

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بوي پيراهن يوسف
چندماه پس از شهادت همسرم (1)، فرزند يك ساله‌ام دچار سرماخوردگي شد و پس ازآن از چشمش خونابه مي‌آمد. شبي با تأثر از اين مسأله به خواب رفتم و همسرمرا ديدم. پس از درد دل و شكايت از بيماري علي‌رضا به او گفتم: «نگاه كن تورفته‌اي و ما گرفتار شده‌ايم. هر چه به دكتر مراجعه مي‌كنم، پسرمان خوبنمي‌شود.» همسرم گفت: «از اين مسأله خبر دارم. در زير زمين منزلمان چمدانياست كه در آن وسايل شخصي‌ام را كه از جبهه براي شما آورده‌اند،گذاشته‌ايد. داخل آن پارچه‌اي هست. آن را بردار و به چشم علي‌رضا بكش، چشمدرد او خوب مي‌شود.»
به خواب اعتنايي نكردم و در يكي از روزهاي وسط هفته كنار مزارش رفتم ودوباره از او كمك خواستم. عصر روز بعد به زيرزمين رفتم و در چمدان را بازكردم؛ ولي هرچه گشتم پارچه‌اي نديدم. داشتم نااميد مي‌شدم كه چشمم به يكزيرپوش سفيد افتاد. آن را برداشتم و چند بار روي چشمان پسرم كشيدم و ازخدا خواستم تا اين مشكل برطرف شود. صبح روز بعد با حيرت و شگفتي زياديديدم چشمان فرزندم كاملاً خوب شده است.
1_ شهيد علي‌نقي ابونصري در سال 1341 در روستاي مهديه كازرون متولد شد.مسئوليت گروه تخريب تيپ فاطمه الزهرا (س) و معاونت تخريب لشگر 19 فجر ومسئول واحد مهندسي در جزاير جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت. وي دانشجويرشته‌ي زبان آلماني دانشگاه شهيد بهشتي بود. در عمليات‌هاي مختلف از جملهوالفجر مقدماتي، خيبر، والفجر 3 و والفجر 8 شركت كرد و آخرين بار باسپاهيان محمد (ص) اعزام شد و در سال 1365 به شهادت رسيد.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 49

راوي : همسر شهيد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پارچه ي سبز
از مادر شهيد «مهرداد زماني» درخواست نمودم تا خاطره‌اي را برايم نقل نمايد، ايشان به روايت چند خاطره پرداخت».
«چندماهي از اعزام شهيدم نگذشته بود، شبي در خواب ديدم زني با لباس سبزوارد حياط منزلمان شد، در حالي كه دو جانباز به همراه داشت، بر روي يكيپارچه‌ي سبز، و بر ديگري پارچه‌ي قرمز كشيده شده بود».
آن زن گفت، اين جنازه كه پارچه‌ي سبز دارد شهيد شماست، از خواب پريدم،شوهرم را بيدار كردم و گفتم: اسفنديار! مهرداد شهيد شده است! شوهرم گفت:«مگر عقلت را از دست دادي اين وقت شب».
من چيزي نگفتم از آن‌جا كه چندين بار خواب‌هاي صادقه‌ي من تعبير شده بود، اطمينان داشتم كه اتفاقي افتاده است.
همسرم ديگر بيدار شده بود، بر اعصابم مسلط شدم و خوابم را برايش تعريفكردم. او فقط سكوت كرد. فرداي آن روز به بازار رفتم و تمام وسايل و لوازمپذيرايي، به تعداد وابستگان و فاميل كه به ديدن ما مي‌آمدند را خريدم.شوهر و فرزندانم هاج و واج مانده بودند و با ناباوري وسايل خريداري شده راتماشا مي‌كردند. سه روز بعد خبر شهادت مهرداد را براي ما آوردند.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 43

راوي : رضاسربازي
بوي پيراهن يوسف
چندماه پس از شهادت همسرم (1)، فرزند يك ساله‌ام دچار سرماخوردگي شد و پس ازآن از چشمش خونابه مي‌آمد. شبي با تأثر از اين مسأله به خواب رفتم و همسرمرا ديدم. پس از درد دل و شكايت از بيماري علي‌رضا به او گفتم: «نگاه كن تورفته‌اي و ما گرفتار شده‌ايم. هر چه به دكتر مراجعه مي‌كنم، پسرمان خوبنمي‌شود.» همسرم گفت: «از اين مسأله خبر دارم. در زير زمين منزلمان چمدانياست كه در آن وسايل شخصي‌ام را كه از جبهه براي شما آورده‌اند،گذاشته‌ايد. داخل آن پارچه‌اي هست. آن را بردار و به چشم علي‌رضا بكش، چشمدرد او خوب مي‌شود.»
به خواب اعتنايي نكردم و در يكي از روزهاي وسط هفته كنار مزارش رفتم ودوباره از او كمك خواستم. عصر روز بعد به زيرزمين رفتم و در چمدان را بازكردم؛ ولي هرچه گشتم پارچه‌اي نديدم. داشتم نااميد مي‌شدم كه چشمم به يكزيرپوش سفيد افتاد. آن را برداشتم و چند بار روي چشمان پسرم كشيدم و ازخدا خواستم تا اين مشكل برطرف شود. صبح روز بعد با حيرت و شگفتي زياديديدم چشمان فرزندم كاملاً خوب شده است.
1_ شهيد علي‌نقي ابونصري در سال 1341 در روستاي مهديه كازرون متولد شد.مسئوليت گروه تخريب تيپ فاطمه الزهرا (س) و معاونت تخريب لشگر 19 فجر ومسئول واحد مهندسي در جزاير جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت. وي دانشجويرشته‌ي زبان آلماني دانشگاه شهيد بهشتي بود. در عمليات‌هاي مختلف از جملهوالفجر مقدماتي، خيبر، والفجر 3 و والفجر 8 شركت كرد و آخرين بار باسپاهيان محمد (ص) اعزام شد و در سال 1365 به شهادت رسيد.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 49

راوي : همسر شهيد

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پرده ي شهادت
آنشب، شهيد خليل تنها در مسجد نشسته بود و براي شهدا پرده مي‌نوشت. وقتيكارش تمام شد، پرده‌ها را داخل كمد آرشيو پايگاه گذاشت و به ما گفت: «كسيحق ندارد به اين پرده‌ها دست بزند، تا اين‌كه يا شهيد شوم و يا برگردم.»
فرداي آن شب براي شركت در عمليات والفجر 8 به فاو اعزام و در همان عملياتشهيد شد. هنگامي‌ كه به سراغ پرده‌نوشته‌ها رفتيم، اين مضامين بر روي يكياز آن‌ها اشك از ديدگانمان جاري ساخت. «شهادت برادر، خليل نرگس قرباني رابه خانوده‌اش تبريك و تهنيت عرض مي‌نماييم.»

منبع :روزنامه جام جم
راوي : برادر شهيد

پيك عشق
يازدهسال از شهادت عبدالحسين مي‌گذشت و بار زندگي و بزرگ كردن چند بچه با حقوقكم، بر دوشم سنگيني مي‌كرد. نزديك عيد بود و خلاصه من مانده بودم و كليقرض كه از آشنايان و دوستان گرفته بودم. هرچه سعي به قناعت داشتم، باز هممشكل قرض‌ها بسيار خودنمايي مي‌كرد.
يك روز با دلي پر از غصه رفتم سر خاك عبدالحسين و شروع كردم به درد دل كه:«شما رفتي و من و بچه‌ها را با يك كوه مشكل تنها گذاشتي. اي كاش يك جورياز دست اين قرض‌ها راحت مي‌شدم.»
وقتي از بهشت رضا (ع) باز گشتم، آرامش عجيبي سراسر وجودم را فرا گرفتهبود، گويي چيزي در درونم، مرا به حل مشكلات اميد مي‌داد. ايام عيد بود كهزنگ خانه به صدا درآمد. پسرم، حسن را فرستادم تا در را باز كند. وقتيبرگشت، چهره‌اش برافروخته شده بود و با لكنت مي‌گفت: آقا! آقا! وقتي رفتمبيرون، با صحنه‌اي مواجه شدم كه احساس كردم در اين دنيا نيستم. باورمنمي‌شد، مقام معظم رهبري از در حياط به داخل تشريف آورده بودند و بعد ازآن وارد اتاق شدند.
شوق و حال آن لحظات، واقعاً وصف ناشدني است. نزديك يك ساعت از محضرشاناستفاده كرديم و ايشان از خاطرات خود با شهيد برونسي گفتند. به جرأتمي‌توانم بگويم، در آن لحظات بچه‌هايم ديگر احساس يتيمي ‌نمي‌كردند. درميان حرف‌ها، صحبت از مشكلات شد و من قضيه‌ي قرض‌ها را خدمت ايشان عرضكردم. بسيار راحت‌تر و زودتر از آن‌چه فكر مي‌كردم مسأله حل شد.

منبع :كتاب 15 آيه
راوي : همسر شهيد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تجلي كرامت
درسال 1362 كه به حج مشرف شده بودم، در يك شب جمعه در مسجد النبي، نام شهيد"مهدي قلي‌فيروزي" يكي از شهداي محل به ذهنم رسيد. از يادآوري خاطرات اومتأثر شده و گريستم،‌ حتي آن زمان به ياد فرزند شهيدم هم نبودم. پس ازلحظاتي دو ركعت نماز خوانده و به روحش هديه كردم.
وقتي به شيراز بازگشتم، مادر آن شهيد به زيارت قبولي آمد و در حالي كهگريه مي‌كرد پرسيد: راستش را بگوييد شما شب جمعه‌ي قبل براي پسرم چه كارخيري انجام داديد؟ پرسيدم: چه‌طور؟ گفت: شب جمعه فرزندم به خوابم آمد وگفت: هفته‌ي ديگر مادر شهيد عبدالعظيم فيروزي از مكه باز مي‌گردد. حتماًبراي زيارت قبولي به منزلش برويد و به هر طريقي مي‌توانيد به او خدمتكنيد. چون امشب براي من زحمت زيادي كشيده و هديه‌ي پر بركتي براي منفرستاده است.

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 57

راوي : مادرشهيد عبدالعظيم فيروزي

جرعه اي از آب زلال
حاجآقا كربلايي، مسئول عقيدتي سياسي يگان ژاندارمري مستقر درفكه تعريفمي‌كرد: «در يگان ما عده‌اي كارشناس آب و مسائل كشاورزي بودند. يك روز ازآن‌ها پرسيدم: «اگر آبي داخل قمقه، دوازده سال زير خاك بماند، چه مي‌شود؟»
خيلي عادي گفتند: «خب معلوم است، به دليل شرايط فيزيكي و زمان زياد، به لجن تبديل مي‌شود.»
سپس به هر كدام جرعه‌اي آب دادم، بعد پرسيدم: «حالا به نظر شما اين آب چه‌طور بود؟» همه گفتند: «آبي تازه و زلال است.»
با خنده‌ي من علت را جويا شدند، قمقمه را نشانشان داده، گفتم: «اين آبي كهشما خورديد، متعلق به قمقمه‌اي بود كه 12 سال تمام زير خاك، كنار يك شهيدقرار داشت.» مات و مبهوت به يكديگر نگاه كرده، فكر كردند شوخي مي‌كنم،باورشان نمي‌شد كه اين آب آن‌قدر زلال و خوش طعم باشد. همه تعجب و بهتشانرا با يك صلوات اعلام كردند.

منبع :كتاب تفحص - صفحه: 157

راوي : سيد احمد مير طاهري
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چهارده
شب قبل از عمليات، بچه‌ها تصميم گرفتند بيرون چادرها مراسم دعاي توسل راه بيندازند. دشت، حال و هواي خاصي پيدا كرده بود.
قرار بر اين بود كه هر يك از بچه‌ها، قسمتي از دعا را انتخاب و قرائت كنند و به يكي از معصومين متوسل شوند.
دعا آغاز شد و از ميان جمع چهل نفر‌مان، چهار ده نفر به چهارده معصوم توسل جستند. يكي دو روز بعد، عمليات آغاز شد و عجيب آن‌كه، هر چهارده نفري كه آن شب توسل خوانده بودند، به مقام شهادت نايل آمدند!

منبع :لشگر27 محمدرسول الله (ص)
راوي : محسن گلستانه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حكيميان-محمدحسين (شهيد)
براي رفتن به جبهه پيشم آمد و از من خداحافظي كرد. رفت و پس از مدتي از جبهه بازگشت و هنوز چند روزي نشده بود كه قصد عزيمت نمود. پدرش در بيمارستان بود و به علت قرار داشتنش در بخش مراقبت‌هاي ويژه موفق به ملاقات با او نشد و صبر نكرد و گفت: «چون امدادگر هستم بايد برگردم» و به جبهه رفت و پساز مدتي تنها ساكش برگشت و از خودش خبري نبود.
روزها و ماه‌ها پشت سر هم مي‌گذشت و هيچ خبري از او نبود. مادر محمدحسين خيلي دل نگران بود برايش آش نذري مي‌پخت، به شهرهاي مختلف هم رفت تا از آزادگان در مورد پسرش سؤال كند و هيچ‌كس، هيچ خبري از او نداشت.
اوضاع به همين منوال سپري مي‌شد، تا اين‌كه يك شب در خواب ديدم چند زن كه لباس مشكي به تن كرده‌اند به سراغم آمدند و گفتند: «به مادر محمدحسين بگو اين‌قدر بي تابي نكند، كار از دست ما خارج شده است.»
من نيز ماجرا را براي او گفتم و از آن روز مادرش آرام شد و به من گفت:«حتماً پسرم شهيد شده است كه چنين خوابي ديده‌ايد» و به انتظار نشست تاچند سال بعد كه باقي‌مانده‌ي پيكرش را آوردند.

منبع :كتاب كرامات
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حناي خون
بارآخري كه از جبهه آمد، موي سر و صورتش بلند شده بود. به او گفتم: «حاجي!موي سر و ريشت خيلي بلند شده، اصلاح كن». در جوابم گفت: «مي‌خواهم آن راخضاب ببندم». خنديدم و گفتم: «از رنگ قرمز حنا خوشم نمي‌آيد». در جوابم گفت: «اين موها و ريش‌ها مي‌خواهند با خون سرخ خضاب بسته شوند». وقتي پيكرمطهر شهيد را برايمان آورده بودند، ريشش با خون خضاب شده بود.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 31

راوي : همسر شهيد حاج حسين بصير
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خادم مطهر
دوماه قبل از تولد مرتضي، شبي خواب ديدم كه به همراه زنان محل در محفلي نوراني، در مسجد اجتماع كرده‌ايم. ناگاه بانويي محترم وارد شد و دو زن نيزهمراه ايشان بودند كه بر اهل مجلس گلاب مي‌پاشيدند.
وقتي نوبت به من رسيد، آن بانو به همراهانشان فرمودند: «سه بار گلاب بپاشيد. » دليل اين كار را جويا شدم، با خوشرويي پاسخ داد: «به خاطر آن جنيني كه در رحم داري، چنين كاري لازم بود. زيرا او آينده‌اي درخشان خواهدداشت و به جامعه‌ي اسلامي‌ خدمات عظيم و گسترده‌اي خواهد كرد.»

منبع :كتاب انديشه ي مطهر - صفحه: 18

راوي : سخنان مادر شهيد مرتضي مطهري
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خانه ‌اي براي ديگري
به حاج يدالله كلهر، يك خانه در كرج براي سكونت اهدا كرده بودند، حاج يدالله از آن‌جا كه در همه‌ي امور زندگي، يار و ياور بچه‌ها بود، روزي همراه يكي از دوستانش براي خواستگاري رفت.
پس از صحبت‌هاي اوليه، خانواده‌ي دختر پرسيدند كه: «آيا ايشان خانه دارند يا خير؟» آن برادر هم پاسخ داد: «نه، ندارم!» و خانواده‌ي آن دختر گفتند:«براي ما اين مسأله مهم است، پس اجازه بدهيد به همين دليل، اين موضوع را خاتمه‌ يافته بدانيم.»
حاج كلهر در همين لحظه، پا درمياني كرده، گفت: «چرا، خانه دارند، در فلان جاي كرج، خودتان برويد و ببينيد.» سپس آن مراسم به خوشي تمام شد و
شهيد كلهر در كمال ايثار، خانه‌ي خود را به آن برادر بخشيد!؟

منبع :كتاب حديث عشق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
رازدستان شما
نم‌نماشك‌هاي پزشك، برگه‌ي آزمايش را خيس كرده بود. كسي باورش نمي‌شد دختركي كهتا چند روز پيش با ويلچر براي ماساژ پاهايش به مطب دكتر مي‌آمد، امروز باهمان پاها، دست در دست مادرش به مطب دكتر بيايد.
آخر چه نيرويي اين‌گونه توانا بوده كه توانسته است پاهاي فلج دخترك يازدهساله را درمان كند. كدام دكتر علاج درد دخترك را دانسته و مرهمش را به اوداده است.
چگونه ممكن است دردي چندين ساله يك شبه درمان شود! دكتر از روي صندلي‌اشبلند شد و به سمت دخترك آمد. دستش را روي سرش كشيد و گفت:‌ مادرت مي‌گويدتو را پيش بهترين دكتر برده است، پيش كسي كه علاج همه را مي‌داند، پيشامام رضا (ع)، ولي نگفته كه چه‌طور شفا پيدا كرده‌اي؟ چه‌طور پاهايت نيروپيدا كردند و به حركت درآمدند، خودت برايمان بگو گه چه شد و چه ديدي؟چگونه به راه افتادي؟
دخترك كه هنوز به اين باور نرسيده بود كه پاهايش خوب شده است، چند قدمي بهسمت پنجره رفت و گفت: « آخراي شب بود، مادرم براي زيارت رفته بود داخل، منهم پشت پنجره روي صندلي‌ام نشسته بودم و به پنجره خيره شده بودم. نمي‌دانمخوابم برد يا نه! ولي ناگهان احساس كردم داخل حرم شده‌ام و رو به رويضريحم. ضريح مي‌درخشيد از نور؛ آن نور بعد از چند لحظه از داخل ضريح بيرونآمد. آقايي بود به سمت من آمد. وقتي رسيد، به من لبخندي زد و گفت: بلندشو! گفتم: نمي‌توانم. دوباره گفت بلند شو و من باز هم گفتم: نمي‌توانم،پاهايم فلج است. آن آقا گفتند: پس دستم را بگير و بلند شو و من هنوز دستآقا را نگرفته بودم كه چشمانم را باز كردم و ديدم پاهايم حركت مي‌كنند وعده‌اي دورم جمع شده‌اند و صلوات مي‌فرستند و دعا مي‌خوانند. »
دوباره صداي هق‌هق گريه بلند شد، اين بار نه تنها دكتر بلكه همهمي‌گريستند. شايد آن‌ها هم آرزو مي‌كردند كه اي كاش يك روزي آن‌ها هممي‌توانستند به خوابي براي ديدن نور بروند.

منبع :نشريه حرم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دفتر يادداشت
دومينروز از بهار سال 1361 بود، سرزمين شوش محمدحسن را مي‌طلبيد، گويي خاك‌هايداغ جنوب تشنه خون سرخ او هستند، حصار اين سرزمين ساخته نمي‌شد مگر به خونآن‌ها، محمدحسن آماده بود. آماده رفتن و اوج‌گرفتن؛ از آغاز نيز دل نبستهبود كه حال دل كندن برايش سخت باشد. دفتر يادداشتش را گشود و با جوهرسياهش نوشت: و اين روز محمدحسن به آرزويش، مقصودش، معشوقش، پروردگارش و...مي‌رسد».
و رسيد به آن‌جا كه بزرگان براي به دست آوردنش صد سال راه مي‌پيمودند و اودر آغازين روزهاي جواني‌اش درست در سن 21 سالگي كه شوق زيستن داري پرگشود.

منبع :كتاب خلاصه خوبيها
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو ساعت ديگر شهيد مي ‌شوم
قبلاز عمليات كربلاي 5 جمعي از بچه‌هاي گروهان غواص‌الحديد از گردان حمزهسيدالشهدا لشگر 7 ولي‌عصر (عج) مشغول شوخي و مزاح با فرمانده بوديم كهناگهان فرمانده گفت: «بچه‌ها ديگر شوخي بس است، چند لحظه‌اي اجازه بدهيدمي‌خواهم وصيت‌نامه بنويسم. من تا دو ساعت ديگر شهيد مي‌شوم، بگذاريدبرايتان چيزي به يادگار بگذارم».
نيم ساعتي از اين ماجرا نگذشته بود كه فرمان حمله صادر شد و درست زماني كههنوز دو ساعت از آغاز عمليات سپري نشده بود فرمانده شهيد «جان‌محمد جاري»به ملاقات معشوق خويش رسيد و كربلايي شد.

منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 58

راوي : پرويز پورحسيني
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو غنچه ي معطر
درسال1360 در بيمارستان ولي‌عصر (عج) پادگان اباذر در غرب كشور، مسئوليتپرستاري را داشتم. در نيمه‌شب يكي از شب‌هاي جمعه آن روزهاي سراسر افتخار،هنگامي كه همه‌ي كادر بيمارستان در حال استراحت بودند، ساعت 24 طبق برنامهمي‌بايست داروي برخي از مجروحين را مي‌دادم.
براي چند لحظه به بالكن بيمارستان رفتم، ناگهان شديد بوي عطر گلاب مشاممرا معطر كرد كه سريع يكي ديگر از پرستاران به نام خانم ثقفي را بيداركرده، به آن مكان بردم.
فردا صبح ماجراي بوي عطر گلاب همه‌جا دهان به دهان روايت مي‌شد. بالاخرهمشخص شد بوي عطر مربوط به پيكر پاك 2 شهيد درون كانتينر بود كه عصر روزقبل از خط مقدم به بيمارستان آورده شده بودند.
جالب اين‌كه در آن پادگان نزديك خط مقدم به دليل وضعيت خاص در تخليه‌‌يمجروحين، هيچ‌كس فرصت انجام امور شخصي را پيدا نمي‌كرد چه رسد به گلاب زدن!

منبع :كتاب لحظه هاي آسماني - صفحه: 51

راوي : مينا ناصري _ امدادگر زمان جنگ
 

Similar threads

بالا