دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتي ديرينه داشتن،تا جايي كه مردم فكر ميكردن اين دو نفر باهم برادرند.
روزي روزگاري مسعودنقشه گنجي رو به محمود نشان داد و با هم تصميم گرفتن كه به دنبال گنج برن.
يك روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظي كردن و رفتن.
محمود نقشه ايدر سر داشت كه وقتي به گنج دست پيدا كرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونوبكشه.
بعد از چند روز سختي به گنج رسيدند.
و محمود طبق نقشه اي كه در سرداشت مسعود رو كشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت.
با آن گنج زندگي اشاز اين رو به آن رو شد.
ولي زن مسعود كه فهميده بود مسعودبه دست
محمود كشته شد با نا اميدي به شهر مهاجرت كرد
و بعد از ادامهتحصيل در يك بيمارستاني به پرستاري مشغول شد.
بعد از چند سال كه آبها ازآسياب افتاد محمود به دليل بيماري به بيمارستان شهر ميره و اونجا بستريميشه
اتفاقا زن مسعود هم توي همون بيمارستان كار ميكرد كه يكدفعه ديد محمودتوي يكي از اتاقها بستري هست.
رفت توي اتاق و مطمئن شد كه اوني كه بستريهست همون كسي هست كه شوهرش را كشت. اينجا بود كه زن مسعود به فكر انتقامافتاد.
از اتاق بيرون رفت و يك سرنگ را پر بنزين كرد و آمد خودش را پرستاركشيك معرفي كرد و سرنگ پر از بنزين را در بدن محمودخالي كرد.
بعد از چند ثانيه حال محمود بد شد و عرق ميكرد
در اين لحظهزن مسعود خودش رو معرفي كرد و به محمود گفت تو بودي كه همسرم رو كشتي وحالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزين تزريق كردم.
در اين لحظه محمود از روي تخت پايين اومد زن مسعود فرار كرد و محمود به دنبالش ميدويد و با چاقويي كه در دست داشت ميخواست زن مسعود رو هم بكشه.
زن مسعودبعد از پايين رفتن پله ها به بن بست رسيد و ديگه راه فرار نداشت، محمود ازراه رسيد و با چاقويي كه در دست داشت زن مسعود رو تهديد به مرگ كرد، زنمسعود كه ديگه راه فرار نداشت تسليم شد و روي زانو هايشافتاد و به محمود
گفت منو بكش!
محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد وميخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو كند، زن مسعود چشمان خود را بست ومحمود دستان خود را رها كرد ولي ناگهان در فاصله بسيار كم از قلب آن زن،محمود از حركت ايستاد.
زن مسعود چشمان خود را باز كرد و ديد كه محمود ازحركت ايستاد و چاقو هم در دستانش هست.
ازش پرسيد كه چرا نميزني؟
محمود گفت: بنزينم تموم شد!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.خدا لعنتش کنه اونی که این داستان رو برام تعریف کرد
.
.
میخواستم کمی از اون حالت جدی در بیایین
روزي روزگاري مسعودنقشه گنجي رو به محمود نشان داد و با هم تصميم گرفتن كه به دنبال گنج برن.
يك روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظي كردن و رفتن.
محمود نقشه ايدر سر داشت كه وقتي به گنج دست پيدا كرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونوبكشه.
بعد از چند روز سختي به گنج رسيدند.
و محمود طبق نقشه اي كه در سرداشت مسعود رو كشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت.
با آن گنج زندگي اشاز اين رو به آن رو شد.
ولي زن مسعود كه فهميده بود مسعودبه دست
محمود كشته شد با نا اميدي به شهر مهاجرت كرد
و بعد از ادامهتحصيل در يك بيمارستاني به پرستاري مشغول شد.
بعد از چند سال كه آبها ازآسياب افتاد محمود به دليل بيماري به بيمارستان شهر ميره و اونجا بستريميشه
اتفاقا زن مسعود هم توي همون بيمارستان كار ميكرد كه يكدفعه ديد محمودتوي يكي از اتاقها بستري هست.
رفت توي اتاق و مطمئن شد كه اوني كه بستريهست همون كسي هست كه شوهرش را كشت. اينجا بود كه زن مسعود به فكر انتقامافتاد.
از اتاق بيرون رفت و يك سرنگ را پر بنزين كرد و آمد خودش را پرستاركشيك معرفي كرد و سرنگ پر از بنزين را در بدن محمودخالي كرد.
بعد از چند ثانيه حال محمود بد شد و عرق ميكرد
در اين لحظهزن مسعود خودش رو معرفي كرد و به محمود گفت تو بودي كه همسرم رو كشتي وحالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزين تزريق كردم.
در اين لحظه محمود از روي تخت پايين اومد زن مسعود فرار كرد و محمود به دنبالش ميدويد و با چاقويي كه در دست داشت ميخواست زن مسعود رو هم بكشه.
زن مسعودبعد از پايين رفتن پله ها به بن بست رسيد و ديگه راه فرار نداشت، محمود ازراه رسيد و با چاقويي كه در دست داشت زن مسعود رو تهديد به مرگ كرد، زنمسعود كه ديگه راه فرار نداشت تسليم شد و روي زانو هايشافتاد و به محمود
گفت منو بكش!
محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد وميخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو كند، زن مسعود چشمان خود را بست ومحمود دستان خود را رها كرد ولي ناگهان در فاصله بسيار كم از قلب آن زن،محمود از حركت ايستاد.
زن مسعود چشمان خود را باز كرد و ديد كه محمود ازحركت ايستاد و چاقو هم در دستانش هست.
ازش پرسيد كه چرا نميزني؟
محمود گفت: بنزينم تموم شد!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.خدا لعنتش کنه اونی که این داستان رو برام تعریف کرد
.
.
میخواستم کمی از اون حالت جدی در بیایین