حکایت

fatima0

عضو جدید
به اتفاق گیله مرد به یک مهمونی دعوت شده بودم . همینطور که به جمع مهمونها نگاه می کردم از گیله مرد پرسیدم . راستی یک سوال ؟ چطور میشه بین اینهمه آدم تو جامعه دوست و دشمن رو شناخت ؟

کمی تامل کرد و با لبخندی گفت گفت : جوابش خیلی ساده
...

ست ! راه داره ! میخوای بدترین دشمنت و بهترین دوستت رو در این جمع بهت معرفی کنم ؟

بهت زده بهش گفتم : مگه چنین چیزی ممکنه ؟

گیله مرد گفت بله یک روش پیچیده ولی آسون داره ، تو قلبت نیت کن و چشمات رو ببند . بعد با انگشت به یکی از جهات اشاره کن . من که از این روش جواب گرفتم .

با ناراحتی گفتم : داری منو سرکار میذاری ؟

با لبخند گفت : البته که نه !

گفتم : مشکلی نداره ، پس الان امتحان می کنیم . چشمهام رو بستم و نیت کردم بزرگترین دشمنم رو در اون مهمونی بشناسم و نا خوداگاه با انگشت اشاره به روبرو و سمت راست اشاره کردم . وقتی چشمهام رو باز کردم از دیدنش جا خوردم ... !

گیله مرد گفت : در قضاوت عجله نکن ! بگذار انگشتات رو ببینم . یکی از انگشتات نفر رو برویی رو نشون میده و یکی از انگشتهات رای متنع داده و سه تاشون هم دارن خودت رو نشون میدن .

خب با اکثریت آرا تصویب شد ، خودت ... بله ، خودت کسی هستی که بزرگترین ضربه ها رو ازش خوردی !

و نکته دیگه اینه که : خودت هم میتونی بهترین دوست خودت باشی ! بستگی به خودت داره ...

و من هنوز مات و مبهووت به انگشتهام نیگاه میکردم ... انگشتهایی که داشتند من رو نشون میدادند ...
 

Similar threads

بالا