mehravehoath
عضو جدید
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=85568&d=1329377761&thumb=1شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود،حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی اید،او به شهر رفته و در انجا شلوار جین و تیشرت های تنگ به تن می کند، او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی ایینه به موهای خود ژل می زندموهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست...چون او به موهای خود گلاد می زند
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد،کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است،کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند،چون او با پتروس چت می کرد،پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند
روزی پتروس دید که سد سوراخ شده،اما انگشت او درد می کرد،چون زیاد چت کرده بود،او نمی دانست که سد تا چندلحظه ی دیگر میشکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد،برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به ان سرزمین برود،اما کوه روی ریل ریزش کرده بود،ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت،ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در بیاورد،ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت،قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد،کبری و مسافران قطار مردند،اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت،خانه مثل همیشه سوت وکور بود،الان چندسالی است که کوکب خانوم همسر ریز علی مهمان ناخوانده ندارد،او حتی مهمان خوانده هم ندارد،او اصلا حوصله مهمان ندارد،او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند،او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد، او اخرین بار که که گوشت قرمز خرید چوپان دروغ گو به او گوشت خر فروخت،اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد
و به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان ان داستان های قشنگ وجود ندارد
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد،کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است،کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند،چون او با پتروس چت می کرد،پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند
روزی پتروس دید که سد سوراخ شده،اما انگشت او درد می کرد،چون زیاد چت کرده بود،او نمی دانست که سد تا چندلحظه ی دیگر میشکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد،برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به ان سرزمین برود،اما کوه روی ریل ریزش کرده بود،ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت،ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در بیاورد،ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت،قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد،کبری و مسافران قطار مردند،اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت،خانه مثل همیشه سوت وکور بود،الان چندسالی است که کوکب خانوم همسر ریز علی مهمان ناخوانده ندارد،او حتی مهمان خوانده هم ندارد،او اصلا حوصله مهمان ندارد،او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند،او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد، او اخرین بار که که گوشت قرمز خرید چوپان دروغ گو به او گوشت خر فروخت،اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد
و به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان ان داستان های قشنگ وجود ندارد