روزمره گی، عین مردن است

شبح سرگردان

عضو جدید
حتی اگه شب رو دیر خوابیدی ، صبح زود بیدار شو !
زیر بارون راه برو ، نترس از خیس شدن !
هر چند وقت یه بار یه نقاشی بکش !
توی حموم آواز بخون ، آب بازی کن ، چه اشکالی داره ؟!

بی مناسبت کادو بخر ! بگو این توی ویترین برای تو بود !
در لحظه دست دادن به یه دوست ، دستش رو فشار بده !

لباس های رنگی بپوش !
آب نبات چوبی لیس بزن !
نوزاد فامیل رو بغل کن !
عکسات رو با لبخند بگیر !

بستنی قیفی بخور !
زیر جمله های قشنگ یه کتاب خط بکش !
به کوچیکتر ها سلام کن !
تلفن رو بردار و به دوست های قدیمیت زنگ بزن !

برو دریا ، شنا کن !
هفت تا سنگ بنداز تو دریا و هفت تا آرزو کن !
به آسمون و ستاره ها نگاه کن !
چای بخور ، برای دیگران هم چای دم کن !

جوراب های رنگی بپوش !
خواب ببین !
شعر بگو !
خاطرات قشنگ رو بنویس !

بالا بلندی ، وسطی بازی کن !
قاصدک ها رو بگیر و آرزو کن و فوتشون کن !
خواب بد دیدی بپر ، حتما یه لیوان آب بخور !




باغ وحش برو ، شهربازی ، چرخ و فلک سوار شو !
جمعه ها کوه برو ، هر جاش که خسته شدی ، یه ذره دیگه ادامه بده !
نون خامه ای بخر و با لذت بخور !

قبل خواب کارای روزت رو مرور کن !
هیچ وقت خودت رو به مردن نزن !
نفس های عمیق بکش !

به دردو دل دیگران با دقت گوش بده !
سوار تاکسی شدی بلند سلام کن !


چون ...

هر جا وایستی ، مردی !!
زنده باش ، زندگی کن !

برای زنده موندن از داشته هات غافل نشو !
قدر همشون رو بدون ، بگذار زندگی از اینکه تو زنده ای ، به خودش ببالد !

و در آخر : روزمره گی ، عین مردن است
 

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
فکر کنم من خیلی وقته مردم
 

♥@SH!M♥

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوشحالم که هنوز زنده ام...بعضیا رو انجام میدم...ندم واقعا احساس مردگی میکنم!!
 

شبح سرگردان

عضو جدید
بعضیها فکر میکنن دارن زندگی می کنن ولی وقتی به خودشون میان که خیلی دیر شده و دیگه فرصتی برای زندگی ندارن
 
[FONT=&quot]فروش قباله بهشت[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]​
[FONT=&quot]بهلول هر وقت دلش می گرفت به[FONT=&quot] [/FONT]کنار رودخانه می آمد[/FONT].
[FONT=&quot]در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]کرد[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]گُل صحرایی گذاشت[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]آمد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]بهلول، چه می سازی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بهلول با لحنی جدی گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]بهشت می سازم[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]آن را می فروشی؟[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]بهلول گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]می فروشم[/FONT][FONT=&quot].
- [/FONT][FONT=&quot]قیمت آن چند دینار است؟[/FONT][FONT=&quot]
- [/FONT][FONT=&quot]صد دینار[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زبیده خاتون گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]من آن را می خرم[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]بهلول صد دینار را گرفت و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زبیده خاتون لبخندی زد و رفت[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]برگشت[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]ایستاده بودند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]فرستاد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]مهربانی و گرمی از او استقبال کرد[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]بعد صد دینار به بهلول داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]بفروش[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]به تو نمی فروشم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هارون گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]بهلول گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]هارون ناراحت شد و پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]چرا؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بهلول گفت[/FONT][FONT=&quot]:
- [/FONT][FONT=&quot]زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]فروشم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]

 
  • Like
واکنش ها: sh85

senaps

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب،پر واضحه که اکثرا دچار روزمرگی هستیم....اخه همیشهباید بری سر کارت و مراحل زندگی همونه که همیشه بوده!!!!
وضع اقتصادی اونقد خوب نیست که گاهی تفریح و هیجان به زندیگن اضافه کنی!!!
 

شهرام 59

عضو جدید
کاربر ممتاز
همین دیروز دقیقا همین تاپیکو با همین عنوان تو تالار مشاوره دیدم
 

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موضوع قشنگی است. با اجازه استاتر من یه کپی ازش گرفتم. چون خیلی به درد بخور هست. به انسان یاد میده که تو همه شرایط خودشو دوست داشته باشه و قدر خودشو بدونه. مرسی استاتر عزیز
 

bittaa

عضو جدید
واقعا ممنون خیلی قشنگ و تاثیر گذار بود.
توی شرایطیم که به نوشته ای مثل این نیاز داشتم.
 

تورج پوربهرام

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایول بابا ایول..............
یکی پیدا شد که اینارو بنویسه..............
اینم بهش اضافه کن

یکی بهت فش داد بهش بخند
 

Similar threads

بالا