« بعد از نیام پرسید »
_حالا شما بگین؟
نیما_ چی بگم؟
« مسئول پذیرش دوباره خندید و گفت »
_آقا سربسر من می ذارین؟
نیما _نه خدا شاهده! شما بگین تا من بگم!
مسئول_ با خنده گفت شما امرتون رو بفرمائین.
نیما _آهان! عرضم به حضورتون ...
تا اومد حرف بزنه، تلفن زنگ زد و مسئول گوشی رو ور داشت و دستش رو گرفت جلو صورت نیما یعنی صبر کن . یه لحظه بعد گوشی رو گذاشت و نیما گفت
_عرضم به حضورتون ...
« دوباره مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما که یعنی بازم صبر کنه و پشت میکروفون گفت »
_دکتر اجابتی، رادیولوژي ... دکتر اجابتی، رادیولوژي .
« : بعد دستش رو آورد پایین و به نیما گفت »
_ببخشین، حالا بفرمائین.
نیما _عرضم به حضورتون ...
دوباره تلفن زنگ زد و خانم مسئول پذیرش دستش رو گرفت جلو صورت نیما گوشی تلفن رو ورداشت و یه لحظه بعد گذاشت سرجاش»
نیما عرضم ...
« دوباره خانم مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما و پشت میکروفون گفت »
آقاي اطاعتی، انبار داري. آقاي اطاعتی، انبارداري.
« . بعد به نیما گفت ببخشید، بفرمائین »
نیما _خدا ببخشه. عر ...
« تا نیما گفت « عر » دوباره خانم مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما و به یه پرستار که از اونجا رد می شد گفت ، »
_پروانه! بگو مهین بیاد دیگه! دست تنهام اینجا!
« نیمام که کف دست خانم پرستار جلو صورتش بود یه دفعه گفت »
به به ! به به به این کف دست ! به به به این فال ! به به به این خط عمر! هزار الله و اکبر به این خط شانس ! جونم واسه تون بگه، یه پول قلنبه همین روزا دست تون می رسه این هوا!
« با دستش رو هوا یه چیزي اندازه ي یه هنودنه ي بزرگ رو نشون داد! مردم دیگه مرده بودن از خنده که نیما گفت »
_خواهر فال نخودم بلدم، بگیرم براتون؟!
« خانم مسئول دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر خنده و همونجور که می خندید گفت »
_یعنی چی آقا؟!
نیما_ خانم بنده اینجا به عر عر افتادم! دلم ترکید از بس نذاشتین حرف بزنم!
« محکم زدم تو پهلوش که اونم بلند گفت »
_آخ!
« دوباره همه زدن زیر خنده! شده بود اونجا تآتر! دو سه تا پرستار دیگه م جمع شدن اونجا که مسئول پذیرش با خنده گفت »
آ چیکار کنم آقا؟! یه نفرم و این همه مسئولیت!
نیما _خب چرا نمی گی مهینم بیاد کمکت؟!
دوباره همه زدن زیر خنده که یه خانم جوون که گویا همون مهین خانم، همکار مسئول پذیرش بود، اومد و خیلی جدي به نیما گفت
_شما امرتون رو بفمائین. به مسائل دیگه کاري نداشته باشین!
نیما _به روي چشم. ممکنه مسئول سرد خونه رو برام پیج کنین؟
مسئول پذیرش _مسئول سردخونه رو براي چی می خواین؟!
نیما _عرضم به حضورتون که ما یه ساعت پیش اومدیم اینجا خدمت همکار محترم شما. واقعا چه خانم زحمت کشی م هستن!
مسئول پذیرش اولی _شما یه ربع نیس که تشریف آوردین اینجا!
نیما _صاب تشریف باشین، حالا هر چی ! عرضم به حضورتون که ما یه بیماري داشتیم به اسم ذکاوت که احتمالا تا الآن فوت کردن! می خواستم دیگه نرم بالا تو بخش مزاحم همکارا بشم ! اگه ممکنه مستقیما راهنمایی بفرمائین بنده رو سردخونه که با اون خدا بیامرز دیداري تازه کنیم و بقیه ي صحبت ها رو موکول کنیم به قیامت!
دوباره همه زدن زیر خنده! جدي جدي حرف می زد طوري که منم به خنده افتادم! »
وقتی خنده مردم که اصلا کار خودشون یادشون رقته بود تموم شد، مسئول جدید که اسمش گویا مهین بود، در حالیکه سعی می کرد نخنده و خیلی جدي باشه، تو دفتر رو نگاه کرد و گفت
_خبر, خیالتون راحت باشه. ایشون زنده ن و فوت نکردن. در ضمن چشم شما روشن! یه پسر کاکل زري م مهمون دارین!
نیما _چشم و دلتون روشن! ترو خدا راست می گین؟! خودش چطوره؟ ترو خدا حالش خوبه؟
مسئول _بعله! هم مادر و هم بچه سالم و سلامت ن.
نیما _حیف! من از خدا همیشه یه گیس گلاب تون می خواستم! البته شکرت خدا هر چی تو صلاح بدونی، همون خوبه!
مات مونده بودم و نیما و مسئول پذیرش رو نگاه می کردم که مردم شروع کردن به نیما تبریک گفتن و نیمام خیلی جدي از همه تشکر می کرد! یکی از پرستارهایی که جمع شده بودن اونجا به نیما گفت
_شیرینی ما یادتون نره!
نیما _بچشم! به دیده منت! فقط لطف کنین بفرمائین وضع حمل طبیعی بوده یا کار به سزارین و جراحی کشیده؟!
« محکم زدن تو پهلوش که همون مهین خانم گفت »
_خیر. زایمان طبیعی بوده.
نیما _الهی صد هزار مرتبه به درگاهت شکر!
« بعد به همون مهین خانم گفت »
_می دونین ؟ یه خرده سن و سالش بالا بود، اینه که کمی واسه ش دل نگران بودیم!
مسئول پذیرش _نه ، الحمد ا... به خیر گذشته!